صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 13

موضوع: سبک زندگی شهدا

  1. #1
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض سبک زندگی شهدا

    سبک زندگی شهدا
    معلم قرآنی که از تنبیه معاف شد/چه کسی استاد قرآن را تنبیه می کند؟

    به مناسبت هفته دفاع مقدس، فرهنگ نیوز قصد دارد، به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه یکی از خاطرات شهید تورجی زاده ذکر شده در کتاب "یا زهرا (س)" می پردازیم.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] محمد را همه دوست داشتند . توی کار خیلی جدّی بود . موقع شوخی هم خیلی از دست او می خندیدیم . آن روز کارها زیاد بود و خسته شدیم . شب برای نگهبانی نوبت ما بود. ما چهار نفر با هم رفتیم . موقع نگهبانی همگی خوابمان برد ! پاس بخش هم آمد و اسلحه های ما را برداشت و رفت !


    صبح برگشتیم مقر . محمد همه نیروها را به خط کرد . بعد در مورد اهمیت نگهبانی و ... گفت. سه نفر را آورد بیرون . سید رحمان هاشمی یکی از آنها بود . شروع کرد آنها را تنبیه کردن . کلاغ پر ، پامرغی و ... . همه می دانستند محمد با کسی شوخی ندارد. رحمان خیلی ناراحت بود . بغض کرده بود . همه می دانستند او با محمد سال هاست که رفیق و دوست هستند. حسابی آنها را تنبیه کرد. بعد هم بچه ها را مرخص کرد . من هم سر پُست خوابم برده بود . اما من را تنبیه نکرد!


    وقتی همه رفتند به سمت آقای تورجی رفتم و با حالت خاصی گفتم : محمد آقا من هم با اینها بودم . نگاهی به من کرد . منتظر جواب بودم . البته حدس می زدم که چرا من را تنبیه نکرده ! من مدتی مربی عقاید و قرآن و ... بودم . محمد گفت : اینها نیروی عادی هستند . مسئولیت اینها هم با من است . اما شما سرباز امام زمان (عج) هستید . تکلیف اینها با من است . تکلیف شما هم با خود آقاست . شما فرمانده ات کسی دیگر است ! این را گفت و رفت . همان جا ایستادم . خیلی خجالت کشیدم. دوست داشتم من را هم تنبیه می کرد . اما این را نمی گفت..
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض سبک زندگی شهدا



    سبک زندگی شهدا

    زندگي به سبك شهيد همت از زبان همسرش /خانه اي در صندوق عقب ماشين



    به مناسبت هفته دفاع مقدس، فرهنگ نیوز قصد دارد، به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه خاطراتی از شهید ابراهیم همت که توسط همسر ایشان مطرح شده می پردازیم.


    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]اجازه نمی‌داد بروم خرید. می‌گفت: «‌زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت می‌شدم. اخم‌هام را که می‌دید می‌گفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
    می‌گفت: «‌اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت می‌خواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. این‌ها را بگذار من انجام بدهم!»
    می‌خواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»
    گفتم: «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!»
    شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»
    از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت می‌کردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت می‌شد. صدای اذان را که می‌شنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش می‌کرد و آرام و بی‌صدا می‌رفت و مشغول نماز می‌شد.
    نیمه‌شب‌ها بلند می‌شد، وضو می‌گرفت و برای این‌که مزاحم خواب ما نباشد، می‌رفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای ناله‌های آرامش را می‌شنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود.
    برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با این‌که همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمی‌دارد. تا آن‌جا که من یادم می‌آید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: ‌«اسارت و جانبازی، ایمان زیادی می‌خواهد که من آن را در خودم نمی‌بینم. برای همین از خدا خواسته‌ام شهادت را نصیبم کند؛ آن‌هم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»
    بیشتر نیمه‌شب می‌آمد و سپیده صبح می‌رفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش می‌بارید، سعی می‌کرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. داشتم خودم را آماده می‌کردم برای شستن لباس‌ها که گفت: «‌اجازه بده من این‌کار را بکنم!»
    قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خسته‌ای تو؛ برو استراحت کن!»
    رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمنده‌ام! حالا که قرار است لباس‌ها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»
    لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»
    حاجی رفت. مقداری از لباس‌ها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباس‌ها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباس‌های شسته شده را روی طناب پهن می‌کند.
    حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرف‌ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله‌ام را می‌کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‌جا، باهات حرف دارم.»
    نشستم؛ گفت: «تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»
    گفتم: «نه!»
    گفت: «من جدایی‌مان را دیدم!»
    به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه‌های ‌لوس‌ حرف می‌زنی!»
    گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آن‌هایی که خیلی دل‌بسته هم هستند، باهم بمانند.»
    دل ندادم به حرف‌هاش. ماجرا را به شوخی برگزار کردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک‌مان یا خانه مادرت بوده‌ای، یا خانه پدری من. نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»
    من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»
    حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‌زند، گفت: «نه، این‌طورها هم که نیست، من دارم محکم کاری می‌کنم، همین!»
    گفتم: «‌به خاطر این چشم‌ها هم که شده، ‌تو بالاخره یک روز شهید می‌شوی!»
    چشم‌هایش درخشید، پرسید: «‌چرا؟»
    یک‌دفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا می‌کنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «‌چون خدا به این چشم‌ها هم جمال داده هم کمال. چون این چشم‌ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده‌اند و اشک‌های زیادی ریخته‌اند.»
    صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»
    حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمی‌دانی آن بچه‎ها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمی‌دانی من نباید آن‌ها را چشم به راه بگذارم؟»
    حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمنده‌هاش. دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمنده‌ها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آن‌جای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و ‌گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»
    نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق می‌پیچید، صدای به هم خوردن اسباب‌بازی‌های مهدی بود. داشت بازی‌‌اش را می‌کرد و ذوق می‌کرد. مهدی یک‌دفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه این‌جوری می‌کنی!»، دیدم چشم‌هاش تر است و لب‌هاش می‌لرزد. دل من هم لرزید. حس کردم این‌بار آمده که دیگر دل بکند و برود.
    ماجرای وسایل شهید همت
    یک ‌بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا این‌جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگی‌ات را سر و سامان بده!»
    گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
    گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌ات را از این طرف به آن طرف می‌کشی؟»
    گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
    پرسیدم: «یعنی چه خانه‌ات عقب ماشینت است؟»
    گفت: «جدی می‌گویم؛ اگر باور نمی‌کنی بیا ببین!»
    همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. می‌بینی که خیلی هم راحت است.»


    گفتم: «آخه این‌طوری که نمی‌شود.»
    گفت: «دنیا را گذاشته‌ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه‌دارها!»
    حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.
    یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
    پرسیدم: «این چهاردهمی ‌کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»
    گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»

  4. #3
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض ماجرای تشویقی سپاه به یک فرمانده/توجه شهید برونسی به حفظ بیت المال


    زندگي به سبك شهدا

    در این قسمت به مطالعه یکی از خاطرات شهید برونسی ذکر شده در کتاب "خاك‌هاي نرم كوشك" می پردازیم.

    فرهنگ نیوز: شهيد برونسي رفته بود مكه. وقتي برگشت، با همسرم رفتيم ديدنش. خانه‌شان آن موقع، در كوي طلاب بود. قبل از اين كه وارد اتاق بشويم، توي راهرو چشمم افتاد به يك تلويزيون رنگي، با كارتن و بند و بساط ديگرش.

    بعد از احوالپرسي و چاق سلامتي، صحبت كشيد به سفر حج او، و اينكه چه كارهايي كرده و چه آورده و چه نياورده. مي خواستم از تلويزيون رنگي سوال كنم، اتفاقاً خودش گفت: از وسايلي كه حق خريدنش رو داشتم، فقط يك تلويزيون رنگي آوردم.

    گفتم: ان شاء الله مبارك باشه و سال هاي سال براتون عمر كنه.
    خنده معني داري كرد و گفت: اون رو براي استفاده شخصي نياوردم.

    گفتم: پس براي چي آوردين؟
    گفت: آوردم كه بفروشم و فكر مي كنم شما هم مشتري خوبي باشي، آقا صادق.

    با تعجب پرسيدم چرا بفروشينش، حاج آقا؟
    گفت: راستش من براي اين زيارت حجي كه رفتم، يك حساب دقيقي كردم، ديدم كل خرجي كه سپاه براي من كرده، شونزده هزار تومن شده.
    مكثي كرد و ادامه داد: حالا هم مي خوام اين تلويزيون رو درست به همون قيمت بفروشم كه پولش رو بدم به سپاه، تا خداي ناكرده مديون بيت المال نباشم.

    ساكت شد. انگار به چيزي فكر كرد كه باز خودش به حرف آمد و گفت: حقيقتش از بازار هم خبر ندارم كه قيمت اين تلويزيون ها چنده.
    مانده بودم چه بگويم. بعد از كمي بالا و پايين كردن مطلب، گفتم: امتحانش كردين حاج آقا؟
    گفت: صحيح و سالمه.
    گفتم من تلويزيون رو مي خوام، ولي توي بازار اگر قيمتش بيشتر باشه چي؟


    گفت: اگر بيشتر بود كه نوش جان تو، اگر هم كمتر بود كه ديگه از ما راضي باش.

    تلويزيون را با هم معامله كرديم، به همان قيمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دودستي تقديم كرد به سپاه، بابت خرج و مخارج سفر حجّش.

  5. #4
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض معلم قرآنی که از تنبیه معاف شد/چه کسی استاد قرآن را تنبیه می کند؟

    سبك زندگي شهدا

    در این قسمت به مطالعه یکی از خاطرات شهید تورجی زاده ذکر شده در کتاب "یا زهرا (س)" می پردازیم.


    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] محمد را همه دوست داشتند . توی کار خیلی جدّی بود . موقع شوخی هم خیلی از دست او می خندیدیم . آن روز کارها زیاد بود و خسته شدیم . شب برای نگهبانی نوبت ما بود. ما چهار نفر با هم رفتیم . موقع نگهبانی همگی خوابمان برد ! پاس بخش هم آمد و اسلحه های ما را برداشت و رفت !


    صبح برگشتیم مقر . محمد همه نیروها را به خط کرد . بعد در مورد اهمیت نگهبانی و ... گفت. سه نفر را آورد بیرون . سید رحمان هاشمی یکی از آنها بود . شروع کرد آنها را تنبیه کردن . کلاغ پر ، پامرغی و ... . همه می دانستند محمد با کسی شوخی ندارد. رحمان خیلی ناراحت بود . بغض کرده بود . همه می دانستند او با محمد سال هاست که رفیق و دوست هستند. حسابی آنها را تنبیه کرد. بعد هم بچه ها را مرخص کرد . من هم سر پُست خوابم برده بود . اما من را تنبیه نکرد!


    وقتی همه رفتند به سمت آقای تورجی رفتم و با حالت خاصی گفتم : محمد آقا من هم با اینها بودم . نگاهی به من کرد . منتظر جواب بودم . البته حدس می زدم که چرا من را تنبیه نکرده ! من مدتی مربی عقاید و قرآن و ... بودم . محمد گفت : اینها نیروی عادی هستند . مسئولیت اینها هم با من است . اما شما سرباز امام زمان (عج) هستید . تکلیف اینها با من است . تکلیف شما هم با خود آقاست . شما فرمانده ات کسی دیگر است ! این را گفت و رفت . همان جا ایستادم . خیلی خجالت کشیدم. دوست داشتم من را هم تنبیه می کرد . اما این را نمی گفت..

    مداحی های ماندگار از شهید تورجی زاده

    شهید تورجی زاده مداحی و روضه خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد. شبهای جمعه در جمع دانش آموزان زیبا ترین مناجات را با خدای خویش داشت.

    در سال شصت و یک به جبهه عزیمت نمود و در تیپ نجف اشرف به خدمت مشغول شد. پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحه سرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم و دلنشین او می شدند و در وصیت نامه های خود تقاضا داشتند در مراسم هفته ی آن ها ایشان دعای کمیل را بخوانند . این علاقه و تقاضاهای رزمندگان بود که باعث شد ایشان هیئت گردان یازهرا را تاسیس کنند که هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگزار می شد که این هیئت بعد ها به هیئت محبان حضرت زهرا و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد.


    .:اشکال در بارگذاری پخش کننده:.
    ۱.mp۳ | [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]



    شهید به حضرت زهرا سلام الله علیها علاقه ی وافری داشتند و در غالب مداحی هایشان از مصائب ایشان می خواندند . همچنین ایشان وصیت نمودند که بروی سنگ قبر ایشان بنویسند : "یا زهرا (س)"


    .:اشکال در بارگذاری پخش کننده:.
    ۲.mp۳ | [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

  6. #5
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟

    گفت: آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش... .
    موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها.
    تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن!
    گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن!
    وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور، به عبدالحسین گفتم: کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین.
    با آن قیافه بشاش و با طراوتش، به شوخی گفت: حتماً باز کسی چیزی گفته که حاج خانم ما ناراحت شدن.
    دلخورتر از قبل گفتم: یکی از زن های همسایه فکر کرده شما توی این جعبه ها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.
    با خنده گفت: اینا یک مشت فکر و خیالاته، شما که از این حرف ها نباید ناراحت بشی.
    بلند گفتم: نباید ناراحت بشم؟!
    چیزی نگفت. ادامه دادم: اگه شما خدای نکرده اهل این حرف ها بودی و این جور وصله ها بهت می چسبید، خوب نباید ناراحت می شدم؛ ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی آوردی؟

    باز خندید و گفت: اتفاقاً جاش هست که این کار رو نکنی.
    خواستم بپرسم چرا؛ مهلت حرف زدن نداد به ام. گفت: می دونی جواب اون زن چی بود؟
    چیزی نگفتم. نگاهش می کردم. ادامه داد: باید می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین جبهه و بیارین؛ برای جبهه رفتن جلو ی هیچ کس رو نگرفتن.
    مکثی کرد و با لحن طنزآلودی پی حرفش را گرفت و گفت: ما دو تا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.
    حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: اگه این دفعه چیزی گفتن، این طوری جواب بده.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  7. #6
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض کمک هزینه سپاه به یک فرمانده

    سبک زندگی شهدا



    در این قسمت به مطالعه یکی از خاطرات شهید برونسی ذکر شده در کتاب "خاك‌هاي نرم كوشك" می پردازیم.


    به گزارش [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] ، سپاه که کم کم شکل گرفت ، عبدالحسسن دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود ، بیست و چهار ساعت خانه. خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد ، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین ، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار.
    آن وقت ها خانه ما طلاب بود. جان به جانش می کردی ، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم : این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ، ما الان پنج تا بچه داریم ، باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم .
    هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد ، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول ، چشم امیدم به آینده بود ، ولی وقتی جنگ شروع شد ، از او قطع امید کردم . دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
    یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم . خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر ، خانه بزرگتری خریدم . خاطره آن روز، شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم ، همان ها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه جدید .یک بار وسط راه ، چشمم افتد به عبدالحسین . از نگاش معلوم بود تعجب کرده . آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش . سلام و احوالپرسی که کردیم ، پرسید: کجا می رین؟!
    چهار راه جلویی را نشان دادم . گفتم : اون جا یک خونه خریدم.
    خندید گفت: حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟
    گفتم : آره.
    باز خندید . گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟
    گفتم : هر کار باشه برای پولش می کنیم ، خدا کریمه.
    چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید ، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره ، دست و پاش هم خیلی بازه.
    کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد.
    چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم . تا به خودم بیایم ، چند لحظه ای گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش . فکر کردم دیگر تمام شد . یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه !
    باران شدید تر می شد و آب چک های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم ، گذاشتیم زیر سوراخ های سقف ، شاید دروغ نگفته باشم . تا باران بند بیاید ، حسابی اذیت شدیم . بعد از آن ، روز شماری می کردم که عبدالحسین بیاید ، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.


    بالاخره برگشت . اما خودش نیامد . با تن زخمی و مجروح ، آوردنش . بیشتر ، پاهاش آسیب دیده بود . روز بعد ، غزالی و چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش . اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم . غزالی وقتی وضع را دید ، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید : اتاق پذیرایی تون کجاست ؟!
    بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی از اتاق های دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرف ها. آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند .
    یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.
    گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون.
    گفتم : حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟
    گفت: نه ، آقای غزالی کار ضروری دارن ، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.
    وقتی از سپاه برگشت ، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم . چند دقیقه ای که گذشت ، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟
    آهی از ته دل کشید و گفت : هیچی ، به من دستور داد دیگه نرم جبهه !
    سری تکان داد . آهسته گفت : آره ، تا خونه رو درست نکنم ، حق ندارم برم جبهه !


    پرسیدم : اون دیگه چی گفت؟
    لبخند معنی داری زد. گفت اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی ؟ منم بهش گفتم : نه ، زن من راضیه .
    دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم : آخرش چی گفت؟
    گفت : همون که گفتم ؛ تا خونه رو درست نکنم ، نمی تونم برم جبهه.
    ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن ، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه ، بگو این خونه رو من خودم خریدم . دوست دارم همین جا باشم ، اصلاً هم خونه خوب نمی خوام.
    با ناراحتی گفتم : برای چی این حرف ها رو بزنم؟!
    ناراحت تر ازمن جواب داد : اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم ، من هم نمی خوام این کارو بکنم .
    دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم ، توی طول زندگی شناخته بودمش ؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند.


    وقتی از سپاه آمدند ، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند ، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلو عبدالحسین . طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم . نمی دانستم چه کار می کند. کمی خیره پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک! نگاه بچه های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدی گفت : این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن .
    گفتند: ولی ...!
    محکم گفت: ولی نداره، بچه های من با همین وضع زندگی می کنن.
    گفتند : جواب غزالی رو چی بدیم؟!
    گفت : بهش بگین خودم یک فکری برای خونه بر می دارم.
    هر چه اصرار کردند پول را قبول کند ، فایده نداشت که نداشت.
    چند روزی گذشت. حالش بهتر شده بود ، ولی اصلاً مساعد کار بنایی نبود. روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند ، باورم نشد . گفتم : حتماً دارین شوخی می کنین ؟
    گفت: اتفاقاً تصمیمی که گرفتم ، خیلی هم جدیه.
    گفتم : با این وضعی که شما داری، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!


    گفت : ان شاء الله ، به یاری امان زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم ، هم بهش عمل می کنم .
    اصرار من ، اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر، دو تا اتاق ساخت.
    دو، سه شب بعد ، باران شدیدی گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آنها نداشتم . مدتی بعد ، همه خاطر جمع شدیم ؛ حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لای درز کارهای او نمی رود. رو کردم بهش و گفتم : حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه ، ولی ان شاء الله دفعه بعد که اومدی ، اون طرف دیگه خونه رو هم درست کن.
    هنوز شیرینی زندگی در اتاق های جدید توی وجودم بود که یک هو سر و صدایی از داخل حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزی که دیدم ، کم مانده بود سکته کنم ؛ یک گوشه دیوار گلی حیاط ، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم . خندید. گفت : ان شاء الله دفعه بعد که اومدم ، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجری می سازم.




    گفتم : با اون پنج ، شش روزی که شما مرخصی می گیری ، هیچ کاری نمی شه کرد.
    گفت : دفعه بعد ، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه. صبح زود راهی جبهه شد.
    نزدیک دو ماه گذشت. روزی که آمد ، بعد از سلام و احوالپرسی گفت : بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.
    خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت ، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمد دنبالش . بهش گفت: بفرما تو .
    گفت : نه، اگه یک لحظه بیای بیرون ، بهتره.
    رفت و زود آمد . خیره شد به چشمهام . گفت: کار مهمی پیش اومده ، باید برم. طبیعی و خونسرد گفتم : خب عیبی نداره ؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد ، گفت: توی شهر کارم ندارن.
    گفتم : پس کجا ؟!
    با احتیاط گفت : می خوام برم جبهه.
    یک آن داغی صورتم را حس کردم . حسابی ناراحت شدم . توی کوچه که می آمدی، خانه ما به آن وضعش انگشت نما بود. به قول معروف ، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم . گفتم : شما می خوای منو با چند تا بچه قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟!
    چیزی نگفت. گفتم : اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردی.
    طبق معمول این طور وقت ها، خندید. گفت: خودت رو ناراحت نکن ، بهت قول می دم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد .
    صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت : حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه ، این که عیبی نداره.
    دلم می خواست گریه کنم . گفتم : یعنی همین درسته که من توی این خونه بی در و پیکر باشم ، اونم با چند تا بچه کوچیک ؟
    باز هم سعی کرد آرامم کند ، فایده نداشت. دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از لب هاش رفت. قیافه اش جدی شد. توی صداش ولی مهربانی موج می زد. گفت: نگاه کن ، من از همون اول بچگی ، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم ، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم ، نه از دیوار کسی بالا رفتم ، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم .
    حرف های آخرش حواسم را جمع کرد. هر چند که ناراحت بودم ، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم . ادامه داد: الان هم می گم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون ، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه. خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه. چون من مزاحم کسی نشدم ؛ هیچ ناراحت نباش .
    مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم ، از این رو به آن رو شده بودم ، حرف هاش مثل آب بود روی آتش . وقتی ساکش را بست و راه افتاد ، انگار انداره سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
    چند وقت بعد آمد. نگاش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من . یک « خوب » کشیده و معنی داری گفت ، بعد پرسید: توی این چند وقته ، دزدی، چیزی اومد یا نه؟
    گفتم : نه.
    خندید . ادامه دادم : اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم ، اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده ، دروغ گفتی.
    خدا رحمتش کند ؛ هنوز که هنوز است ، اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده . به قول خودش ، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است.

  8. #7
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض ماجرای میوه خریدن شهید بابایی

    سبک زندگی شهدا



    در این قسمت به مطالعه قسمتی از زندگی نامه شهید بابایی می پردازیم که توسط همسر گرامی ایشان سرکار خانم صدیقه حکمت بیان شده است.


    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]،جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاه اصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد .اوایل انقلاب می گشتند و آدم هایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا می کردند . وقتی مسولیتش زیادتر شد بالطبع او را کم تر می دیدم . حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود . صبح زود بلند می شد . قرآن می خواند. صدای زیبایی داشت . بعد لباس پروازش را می پوشید و می رفت . توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد.
    خودش می گفت: "هر بار که از خانه می رم بیرون و با من خداحافظی می کنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم ." شغلش خطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمی کردند. من هم بدرقه اش می کردم و می آمدم تا به کارهای خودم برسم . خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .رانندگی را از عباس یادگرفته بودم . در پایگاه دزفول با ماشین پیکان جوانان رانندگی یادم دادکه سر همان جریان تمرین رانندگی ، ماشین اوراق شد.
    این سادگی در زندگیمان هم بود. از جهیزیه ام مبل و صندلی ام باقی مانده بود (پرده ها راهم خودم می بردم هر مدرسه ای که می رفتم به کلاس می زدم ) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهمانی و رفت و آمد ها همین طور ، به من سفارش می کرد فقط یک نوع غذا درست کنم . برای مهمان سرزده هم که می گفت هرچه خودمان داریم بیاوریم ، حتی اگر نان و ماست باشد .
    یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد . خودش وقتی خانه بود ، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمی گذاشت خرید بیرون را من بکنم . برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود . گفت "این ها چیه گرفتی ؟ چه طور می شود گذاشت جلوی مهمان ؟" گفت :"چه فرقی می کند ، بالام جان ؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم می شوند."پیرمردی را آن جا دیده بود که بساط دارد و کسی سیب هایش را نمی خرد. رفته بود و همه اش را خریده بود .
    میوه خوردن خودش جالب بود. میوه هایی که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز و این ها اصلا نمی خورد . می گفتم: "بخور ، قوت داره ." می گفت :"قوت را می خواهم چه کار ؟ من ورزشکارم . چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید ." صدایش را عوض می کرد و می گفت: "مگر تو من را نشناختی زن ؟" همین میوه های معمولی را هم قبل از این که بخورد ، برمی داشت و دردستش می چرخاند و نگاهشان می کرد . می گفت: "سبحان الله …." تا کلی نگاهشان نمی کرد ، نمی خورد.

  9. #8
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    سبک زندگی شهدا
    ماجرای کفش جفت کردن یک فرمانده[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] فرهنگ نیوز قصد دارد به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه قسمتی از زندگی نامه ولی الله چراغچی می پردازیم که توسط همسر گرامی ایشان سرکار خانم مهدیه داودی بیان شده است.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] ، خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کار ها را خودش انجام می داد، اما نگاهش که می کردم، می دیدم خسته است.
    می گفتم: تازه اومدی. استراحت کن. قبول نمی کرد. می خندید و می گفت: وقتی من نیستم تو خیلی سختی میکشی، حالا که اومدم سختی ها تموم شد. بعد بادی به غبغب می انداخت، می گفت: حالا شما امر کن ، ما انجام میدیم.
    خوب یادم هست، آشپزخانه ی ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت. تقریبا هربار که می رفت تو آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد.
    من خجالت می کشیدم ، خجالت می کشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفش هایم را جفت کند. چون طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند:آقا ولی الله کفشای این جوجه رو برایش جفت میکنه.آخر ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد.باور نمی کردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند.
    خوب یادم هست، آشپزخانه ی ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت.آن جا که می رفت سر به سرش می گذاشتم ، می گفتم هیکلت خیلی درشته ، توی آشپزخانه جا نمی شی .تقریبا هربار که می رفت تو آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد.
    شاید فاطمه ده روزش نشده بود که آقا ولی الله رفت جبهه .حدود یک ماه بعد تلفن زد ، گفت (دوست داری بیای اینجا ،توی اهواز ؟)خیلی خوشحال شدم. گفت :آره.گفت : حسینی رو می فرستم دنبالتون .حسینی از دوستان صمیمیش بود.آمد. .سه تا بلیط هواپیما گرفت و ما رفتیم اهواز .آن جا که بودیم،خیلی از آقا ولی الله نمی پرسیدم که حالا چه کار می کنی؟این جا چه کاره ای ؟ حدود یک هفته ای در اهواز ماندیم.می خواستیم برویم فرودگاه که برگردیم مشهد.توی راه هر جا که به ایست بازرسی می رسیدیم ، راننده فوری می گفت (خانواده معاون لشگر نصر هستند.)و بدون سوال و جواب رد می شدیم. من تعجب می کردم .با خودم می گفتم (چرا دورغ می گه؟که راحت رد شیم؟ حالا معطل هم بشیم، چه عیبی داره ؟ از دروغ گفتن که بهتره.)اما باز هم چیزی نپرسیدم.بعد ها فهمیدم که واقعا معاون لشگر نصر بوده ایم و خبر نداشته ایم.
    خرمشهر تازه آزاد شده بود که رفتیم اهواز .هنوز از مین پاک سازی نشده بود. هرکس می خواست وارد شهر بشود باید واکسن می زد . آقا ولی الله برگه ی تردد گرفت. من و فاطمه را برد تا شهر را ببینیم. چیزهایی را که می دیدم باور نمی کردم. شهر زیر و رو شده بود، خراب خراب. دیگر شهری باقی نمانده بود. راه که می رفتی نمی دانستی که این جا کوچه است یا حیاط یک خانه، اگر حوض خرابه ای یا چیزی شبیه به این می دیدی، می فهمیدی که این جا خانه بوده. مسجد خرمشهر را هم دیدم، خراب شده بود. گنبدش پر از جای گلوله بود. به جز خادم مسجد که مانده بود، کس دیگری آن جا نبود.
    رفتیم کنار اروندرود. آقا ولی الله گفت: اگه به اون طرف رود نگاه کنی، عراقی ها رو می بینی. عراقی ها درست آن طرف اروند بودند با هم رفتیم مسجد نماز خواندیم و بعد هم آقا ولی ماشین را شست. گفت ماشینی که می خواد خانم آقا ولی رو ببره باید شسته رفته باشد. بعد ما را برد توی یکی از سنگرها. همان جا بود که باز و بسته کردن اسلحه را هم به من یاد داد. خاطرات این سفر همیشه توی ذهنم هست.

    ولی الله با فاطمه بازی می کرد. تهمینه نگاهشان می کرد، می دید که ولی الله فاطمه را روی زانوهایش نشانده بود و برایش شعر می خواند. دختر قشنگ بابا، مست و ملنگ بابا، کی تو رو قشنگت کرده؟ مست و ملنگت کرده؟ بعد دست فاطمه را می گرفت تا فاطمه بتواند روی پاهایش بایستد. همیشه به تهمینه می گفت دلش می خواهد یک لشکر بچه داشته باشد.

    گاهی که حرف از شهادت می زد، می پریدم توی حرفش. هر طور شده بود موضوع را عوض می کردم. نمی گذاشتم حرفش تمام شود. همیشه می ترسیدم، می ترسیدم روزی بیاید که او دیگر نباشد. می ترسیدم به نبودش فکر کنم، اما او کار خودش را می کرد. از من زرنگ تر بود و هر طور بود حرفش را می زد. هر بار که تشییع جنازه ی شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه حتماً توی مراسمش شرکت کن. شاید روزی هم بیاد که ولی تو رو هم همین طور روی دستشون ببرن. می گفت: می خوام فاطمه رو هم بیاری، توی مراسم من باشه، جلوی جنازه ام. بعد هم دستی به بازوهایش می زد. می گفت: تا این ها آب نشه. خدا ولی رو قبول نمی کنه. شنیدن این حرف ها من را می ترساند. برایم سخت بود. گاهی که خیلی گریه می کرد. به من می گفت: تو که اهل شعاری نبودی. اما من باز هم نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  10. #9
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض فرماندهی که از دیوار مدرسه بالا می رفت + تصویرسازی

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] فرهنگ نیوز قصد دارد به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه قسمتی از زندگی شهید عباس بابایی می پردازیم که توسط همسر گرامی ایشان سرکار خانم صدیقه (ملیحه) حکمت بیان شده است.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]، حتی در عالم بچگی هم می توانستم بفهمم که کارهایش با کارهای آدم های دور و برش فرق می کند، البته آن قدری را که من می توانستم ببینم. بیرون از خانه من و خودشان را نمی شد که خبر داشته باشم. محیط خانه مان طوری بود که بیرون رفتنمان غیر از مدرسه رفتن معنی نداشت.
    همه نزدیکان و فامیل عباس را می شناختم. فامیل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن کمش کارهایی می کرد که از آدم بزرگ های فامیل هم ندیده بودم. کارهایش مال خودش بود و پایشان می ایستاد. توی خانه شان می گفتند که چرا همیشه دفتر و خودکار کم می آورد؟ به این و آن می داد. این جور کارها را خودش دوست داشت. مثلا صبح هایی زودتر می رفته از دیوار مدرسه می پریده پایین ، حیاط مدرسه را جارو می کرده تا مدیر مدرسه بهانه ای برای اخراج سرای دار که کمردرد داشته ، نداشته باشد . از همان اول هم با پیرمردها ، پیرزن ها ، آدم های بی کس و کار میانه اش خوب بود. پنج شنبه ها که می رفتیم سر مزار، می دیدیم دوباره یکی از این آدم هایی را که سر قبر قرآن می خوانند پیدا کرده و با او گرم گرفته.
    او درسش که تمام شد من دبیرستان بودم . بزرگتر که شده بودم مادر برایم یک سری مسائلی که در این سن برای دخترها پیش می آید، از مزاحمت پسرها حرف زده بود . مادرم با من دوست بود و می توانستم همه حرف هایم را به او بزنم . پدر و مادر ، خودشان فرهنگی بودند. سرم را می انداختم پایین و تندتند از مدرسه می آمدم خانه . حجاب آن موقع هم با الان فرق می کرد. چادری بودم ولی چادری آن موقع . بعد از مدت ها متوجه شدم این جوانی که زیر چشمی می دیدم همیشه موقع برگشتم کنار کوچه ایستاده ، عباس است . دم در خانه شان که بین خانه ما و مدرسه من بود ، منتظر می ایستاد ، کوچه را قرق می کرد ، تاکسی مزاحم من نشود. صبر می کرد تا من بیایم و رد شوم . بی هیچ حرفی . وقتی رفتم توی خانه خیالش راحت می شد.
    وقتی پنجم ابتدایی بودم، پدر رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شد . باید می رفتیم آن جا . هم زمان با رفتن ما هم عباس کنکور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاه برای خودش کنکور جداگانه ای می گرفت . او دو رشته قبول شده بود. پزشکی و خلبانی . قبول شدنش در فامیل صدا کرده بود . آمده بود با پدرم مشورت کند که چه رشته ای برود. همه می گفتند پزشکی ، ولی خودش دلش نمی خواست . نمی خواست خرج تحصیل در یک شهر دیگر را روی دست پدرش و مادرش بگذارد، و توی این خط ها هم نبود. پزشکی رشته ای است که باید دور خیلی چیزها را تویش خط کشید. [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] را انتخاب کرد.
    خلبانی ، به قد و قیافه اش می آمد . آن موقع همه چیزهایی را که یک خلبان خوش تیپ لازم دارد داشت . برای ثبت نام و آموزش اولیه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را برای آموزش هواپیمایی جنگی می فرستادند آمریکا . قبل از رفتنش برای خداحافظی آمد مشهد. دسته جمعی رفتیم بیرون و یک عکس خانوادگی گرفتیم تا برای یادگار هم راه خودش ببرد.
    برگرفته از کتاب آسمان(بابایی به روایت همسر شهید)
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  11. #10
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    سبک زندگی شهدا
    حق یک فرمانده سپاه از بیت المال + تصویرسازی[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] فرهنگ نیوز قصد دارد به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه یکی از خاطرات شهید برونسی ذکر شده در کتاب "خاك‌هاي نرم كوشك" می پردازیم.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]، او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی. صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسوولین رده بالا گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده.
    مکث کرد و ادامه داد: حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو می کشین که ببرین خونه شون؟
    می دانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمی کرد. پیش خودم گفتم: چی از این بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم.
    اجر معنوی یا ماشین لباسشویی؟
    این طوری وقتی خبردار می شد، در مقابل عمل انجام شده قرار می گرفت و دیگر کاری نمی توانست بکند. برای همین هم گفتم: با کمال میل قبول می کنم.
    ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانه شان.
    هرگز آن عصبانیتش از یادم نمی رود. همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شده بود و فهمیده بود از کجا آب می خورد، یک راست آمده بود سر وقت من.
    هیچ وقت آن طور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش. با صدایی که می لرزید، گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشین لباسشویی آوردی؟
    چون انتظار همچنین برخوردی را نداشتم، پاک هول کرده بودم. گفتم: از طرف بالا به من دستور دادن.
    ناراحت تر از قبل گفت: عذر بدتر از گناه!
    مکث کرد و خشن ادامه داد: همین حالا می آی اون تحفه روبرش می داری و می بریش همون جایی که آوردی.
    کم کم اوضاع و احوال دستم می آمد و به خودم مسلط می شدم. گفتم: حالا مگه چی شده که این جوری داری زمین و آسمون رو به هم می دوزی، حاج آقا؟!
    به پرخاش گفت: مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی بیاد توی خونه ام؟
    گفتم: بابا یک تیکه کوچیک حقت بود، بهت دادن.
    گفت: شما می خواین اجر منو از بین ببرین؛ ما برای چیز دیگه ای می ریم جنگ، داریم به وظیفه شرعی و دینی مون عمل می کنیم؛ همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه.
    آهی از ته دل کشید. نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره طرف دیگری شد. گفت: تازه همین حقوقی رو هم که می گیرم، نمی دونم حقم باشه یا نه؛ اصلاً وقتی که می ام مرخصی، باید برم کار کنم و خرج زن و بچه رو در بیاورم و باز برم جبهه، اون وقت شما به خودتون اجازه این کارها رو می دین؟! این کار از تو بعید بود، آقا سید!
    آخرش هم زیر بار نرفت. محکم و جدی گفت: خودت اونو آوردی، خودت هم می آی می بریش.
    من هم زدم به در لجبازی و گفتم: اون ماشین حق زن و بچه شماست و باید توی خونه بمونه.
    خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت: ما به اون دست نمی زنیم، تا بیای ببریش.
    با خودم گفتم: هر حرفش رو که گوش کنم، این یکی رو دیگه گوش نمی کنم.
    همین طور هم شد؛ بعد از آن، پا توی یک کفش کردم و دیگر نرفتم ماشین لباسشویی را بیاورم.
    خدا رحمتش کند، او هم به خانمش گفته بود: ماشین رو از توی کارتنش در نیاری.
    تا زمان شهادتش، همان طور توی کارتن ماند و اصلاً دست نخورد. مدت ها بعد از شهادتش، آن را با یک ماشین لباسشویی نو تر عوض کردم و بردم برای زن و بچه اش.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مقاله ای کامل در مورد صهیونیسم
    توسط safaeei در انجمن صهیونیسم
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 03-03-2014, 09:10
  2. موانع و راه حل های ازدواج
    توسط ensanzade در انجمن ازدواج
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 27-08-2013, 08:39
  3. می‌خواهد هدف شهدا را تحریف کند
    توسط golenarges در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 19-06-2013, 21:02
  4. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 18-02-2013, 10:08

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه