خاطرم هست که یک بار محرم که رسید
مادرم پیرهن مشکی من را که برید
بخیه زد به لباس من و نیشتر به دلش
سر سوزن به لباس من و خنجر به دلش
زیر لب گفت فدای تو شوم جان پسر
روی هر بخیه اثر بود ز اشک مادر
روی هر خانه نشانی ز محرم زده بود
به در خانهی ما پرچم ماتم زده بود
مسجد و تکیه ، حسینیه ی زیبا شده بود
کینهها مرده ولی دوستی احیا شده بود
خاطرم هست گُل گریه به باغ جگرم
خاطرم هست کشیدم گِل ماتم به سرم
خاطرم هست دم و سینه و زنجیر و علم
چایی تازه دم پیرزنی با قد خم
سینه سُرخم که برای تو شدم سینه سیاه
دولت عشق گرفتم ز تو با نیم نگاه
خاطرم هست پدر رنگ تنم را چون دید
آفرین گفت و کبودی تنم را بوسید
گفت ای تشنه که از خون کفنت سرخ شده
سینه ی برگ گُل سینه زنت سرخ شده
لقمه ی پاک پدر از نمک خوان تو بود
شیر مادر همه از چشمهی احسان تو بود
من که با رزق تو از کودکی ام پیر شدم
بی سبب نیست که این گونه نمک گیر شدم
والدینم ز تو امید دعایی دارند
که غلامان تو هم شیر بَهایی دارند
سینه زن های همان دوره همه مَرد شدند
مبتلای تو و عشق تو و بی درد شدند
طمع شَهد شهادت نفسی داد به ما
نفس گرم ولایت نفسی داد به ما
فِدیه شد هدیه ی شیدایی مادرها مان
رَجَزِ بدرقه لالایی مادرهامان
که اگر سر بِنَهی در قدم روح الله
شیر من باد حلالت ، پسرم بسم الله
شیر مادر چه اثرها که ندارد ، دیدیم
رهبر ما چه پسرها که ندارد ، دیدیم
هرکه مانده ست و مخالف به امامش باشد
هرچه خوردهست از این سفره حرامش باشد
دوش در عالم رؤیای غمانگیز ، مرا
بانویی گفت محرم شده ، برخیز بیا
گفت برخیز بیا دخترم آواره شده
بی حسینم همه اهل حرم آواره شده