به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
سفر عـــشق از آنجــــا شروع شد که خــدا
مهر يک "بي کفن" انداخت ميان دل ما
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
دست های نیاز ما ب دعای شماست یا مولا یا حسین بن علی ادرکنی
زمان بازرگان به ما برچسپ چریک زدند ،
زمان بنی صدر هم برچسپ منافق
الان هم برچسپ خشک مقدس و تحجر
هرقدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم
برچسپ بارانمان کردند.
حالا روزی ده برچسپ دریافت می کنیم
اما بسیجیان دلسرد نباشید !حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند....
شهید همت
اين الطالب بدم المقتول بكربلاء
اين المعد لقطع دابرالظلمة اين المنتظر لاقامة الامت والعوج.اين المرتجي لازالة الحور والعدوان اين المدخر لتجديد الفرائض والسنن، اين المتخير لاعادة الملة والشريعة. اين المؤمل لاحياء الكتاب وحدوده. اين محيي معالم الدين واهله.اين قاصم شوكة المعتدين،اين هادم ابنية الشرك والنفاق.اين مبيد اهل الفسوق والعصيان.اين حاصد فروع الغي والشقاق.اين طامس حبائل آثار الزيغ والاهواء
أين قاطع الكذب والافتراء اين مبيد العتاة والمردة اين مستاصل اهل العناد والتضليل والالحاد.اين معز الاولياء و مذل الاعداء،اين جامع الكلم علي التقوي...اين باب الله الذي منه يؤتي،اين وجه الله الذي اليه يتوجه الاولياء.اين السبب المتصل بين الارض والسماء اين صاحب يوم الفتح وناشر راية الهدي...اين الطالب بذحول الانبياء وابناء الانبياء اين الطالب بدم المقتول بكربلاء.اين المنصور علي من اعتدي عليه و افتري
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
خــدا در مکتب صبــر علـــي پرداخت زينب را
براي کـــربــلا با شير زهـــــرا ســاخت زينب را
بسان ليلـــه القــدري که مخفــي ماند قـــدر او
کسي غير از حسين بن علي نشناخت زينب را
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
بس کن رباب نيمه اي از شب گذشته است
ديگر بخواب نيمه اي از شب گذشته است
کم خيره شو به نيزه ، علي را نشان نده
گهواره نيست دست خودت را تکان نده
با دست هاي بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بيدار مي شود
سهمت دوباره خنده انظار مي شود
يراهني که تازه خريدي نشان مده.... گهواره نيست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمي کند.... مادر نگفته است و زبان وا نمي کند
. بس کن رباب زخم گلو را نشان مده.... قنداقه نيست دست خودت را تکان مده
ديگر زيادت اين غم سنگين نمي رود.... آب خوش از گلوي تو پائين نمي رود
بس کن ز گريه حال تو بهتر نمي شود.. اين گريه ها براي تو اصغر نمي شود
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
اين پرسش براي ابد در گوش تاريخ طنين انداز شد
و روزي از نحوه پاسخ به اين درخواست
سوال خواهد شد...
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
قرآن را تفسیر کردند... آیه آیه... شرح کردند... شرحه شرحه... ورق ورق... اربا اربا...
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
صبرش امان حوصله ها را بریده بود
وقتی که از حوالی میدان گذشته بود
باران اشک بود و عطش شعله می کشید
آب از سر تمام بیابان گذشته بود
آتش گرفته بود و سر از پا نمی شناخت
از خیمه های بی سروسامان گذشته بود
اما هنوز آتش در را به یاد داشت
آن روزها چه سخت و پریشان گذشته بود
آن پرده های آخر صفین ناگهان
از پیش چشم آینه یک آن گذشته بود
می دید آیه آیه آن زیر دست و پاست
کار از به نیزه کردن قرآن گذشته بود
زینب هزار بار خودش هم شهید شد
از بس که ازکنار شهیدان گذشته بود
یک لحظه از ارادت خود دست برنداشت
عمرش تمام بر سر پیمان گذشته بود
بر صفحه های سرخ مقاتل نوشته اند
این زن هزار مرتبه از جان گذشته بود...
بعد از تو خاک بر سر هرچه که غیر توست...حسین
السلام علی الخد التریب...
در حال حاضر 17 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 17 مهمان ها)