در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از مُحتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بودخون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
این دیده را ز اشك، عقیق یمن كنیمامسال هم تمام پس انداز گریه راقسمت شده كه خرج سیاهی زدن كنیم"حی علی العزای" خدا می رسد به گوشباید لباس مشكی خود را به تن كنیمیعقوب خون جگر شده ی چشم من بیاگریه برای غارت یك پیرهن كنیمهنگام غسل دادن من، روضه خوان بگوهرگز نخواسته بدنش را كفن كنیماو نوكر است، نوكر ارباب بی كفنخوب است بوریا كفن این بدن كنیمشاعر: وحید قاسمی
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
آقا سلام ماه محرم شروع شد
بازاین چه شورش است و چه ماتم شروع شد
آقا سلام تحفه اشکی به من دهید
ماه گدایی من و چشمم شروع شد
یادم نرفته است نگاه شما به ما
از گریه های ماه محرم شروع شد
قد قامت الحسین که تشنه شهید شد
شد قامت العزا غم عالم شروع شد
ده روز اعتکاف دوچشمم برایتان
در روضه مثل مسجد اعظم شروع شد
هاجر به پای روضه اصغر نشسته است
تا این که جوشش زمزم شروع شد
آقا سلام نیت گریه نموده ام
شیرین ترین عبادت ما هم شروع شد
رحمان نوازنی
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
زمین کربلا اینجاست زینب
دیار پر بلا اینجاست زینب
تحمل می کنی؟ گویم برایت
فراق ما دو تا اینجاست زینب
صدایی آشنا آید به گوشم
که مادر قبل ما اینجاست زینب
چه سرهایی شکسته بین این دشت
مسیر انبیا اینجاست زینب
برای خواب پنجاه سال پیشت
دم تعبیر ها اینجاست زینب
همان جایی که گفته «ام ایمن»
زمین نینوا اینجاست زینب
بزن بوسه تمام سینه ام را
ضریح مصطفی اینجاست زینب
همان جایی که قرآنها بیفتد
به زیر دست و پا اینجاست زینب
ببین نرمی زیر حنجرم را
فرود نیزه ها اینجاست زینب
ببین این مهره های محکمم را
ذبیحاً بالقفا اینجاست زینب
تمام خاک این صحرا خریدم
همه سرّ خدا اینجاست زینب
به مسلخ پا گذاری و ببینی
غسیلاً بدماء اینجاست زینب
مبادا معجر از سر وا نمایی
عدوی بی حیا اینجاست زینب
حنا از خون به گیسویت بگیری
حجاب کبریا اینجاست زینب
به جان عشق قسم، غیر چهارده معصوم
به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز
قسم به قلب سپیدت، سیاهپوش کسی
بجز شهید محّرم نمی شوم هرگز
نَمی "فُرات" بیاور، چرا که من قانع
به سلسبیل و به زمزم نمی شوم هرگز
در انتهای غزل، من دوباره می خواهم
فقط برای تو باشم نمی شوم هرگز
سوگند بر سیاهى شبهاى ماتمت
ما زندهایم زنده به عشق محرمت
روز ازل كه بانگ عزایت بلند شد
ما را گره زدند به نخهاى پرچمت
انفاس گرم گریه كنان تو عیسویست
این روضهها پُرند ز عیسى بن مریمت
این ارث مادرى ست اگر پاى روضهات
مىسوزم از ته دل و مىمیرم از غمت
دارم امید وقت نفسهاى آخرم
بر چشمهاى خود بكشم خاك مقدمت
ما را براى خویش سوا كرده مادرت
هر كس كه هست پاى علم هست محرمت
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
سوگند بر سیاهى شبهاى ماتمت
ما زندهایم زنده به عشق محرمت
روز ازل كه بانگ عزایت بلند شد
ما را گره زدند به نخهاى پرچمت
انفاس گرم گریه كنان تو عیسویست
این روضهها پُرند ز عیسى بن مریمت
این ارث مادرى ست اگر پاى روضهات
مىسوزم از ته دل و مىمیرم از غمت
دارم امید وقت نفسهاى آخرم
بر چشمهاى خود بكشم خاك مقدمت
ما را براى خویش سوا كرده مادرت
هر كس كه هست پاى علم هست محرمت
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)