صفحه 19 از 20 نخستنخست ... 91011121314151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 181 به 190 از 200

موضوع: قصه هاى اسلامى و تكه هاى تاريخى

  1. #181
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    180 - عباس بن ربيعه در صفين

    ابوالاغر تميمى گويد: در جنگ صفين عباس بن ربيعه را ديدم كه غرق در اسلحه بود: در سر كلاهخود، در دست شمشير يمانى داشت ، سوار اسبى نجيب و سياهرنگ بود، چشمهايش مثل چشمهاى افعى ميدرخشيد، مردى از اهل شام بنام عرار او را صدا زد: عباس بيا باهم مبارزه كنيم ، عباس ‍ گفت : پس بايد پياده شويم ، چون پياده شدند عباس دامن زره را به كمر محكم كرد و اسبش را بغلامش سپرد.
    هر دو با شمشير به همديگر حمله كردند ولى هيچ يك به ديگرى دست نمى يافت ، تا اينكه عباس در زره مرد شامى مخنصر شكافى مشاهده نمود، دست در آن كرده و كشيد و تا سينه پاره نمود، سپس برگشت و ضربتى وارد نمود كه استخوانهاى سينه اش در هم فرورفت ، و شامى بزمين افتاد، صداى تكبير دو سپاه زمين را به لرزه در آورد.
    ابوالاغر گويد: از پشت سرم صدائى شنيدم كه ميخواند: ((قاتلو هم يعذبهم الله بايد يكم و يخزهم و ينصركم عليهم و يشف صدور قوم مؤمنين )): متوجه شده ديدم اميرالمومنين است ، فرمود: اى ابوالاغر ايت كه با دشمن ما رزم ميدهيد كيست ؟ گفتم : عباس بن ربيعه است ، امام ، عباس را پيش خود خواند و فرمود: مگر ترا و حسن و حسين و عبدالله بن جعفر را نگفته بودم كه از مركز خود دور نرويد و مباشر جنگ نشويد؟ عباس ‍ گفت : يا اميرالمومنين رواست مرا بمبارزه بخواهند و من جواب ندهم ؟
    فرمود بلى ، اطاعت امامت بهتر است ، معاويه ميخواهد كسى از بنى هاشم زنده نماند، و دوست ميدارد براى خاموش نمودن نور خدا قلب همه ايشان را بشكافد.
    چون معاويه از جريان مطلع شد، گفت : آيا مردى نيست كه خون عرار را بگيرد؟ دو مرد از قبيله لخم خود را مهيا كردند، معاويه گفت : هر كدام از شما عباس را بكشد او را جايزه بزرگ خواهم داد، آن دو بميدان آمده و عباس را بمبارزه خواستند، عباس گفت : من بايد از آقايم اجازه بگيرم ، پيش ‍ حضرت رفت و جريان را گفت ، حضرت فرمود: وسائل جنگى خود را با من عوض كن ، پس از پوشيدن لباس سوار اسب او شده خود را بميدان رسانيد . دو مرد شامى خيال كردند كه عباس است ، گفتند: آقايت اجازه داد؟ حضرت اين آيه را خواند: ((اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير)) يكى از آن دو به حضرت حمله كرد كه مهلت نداد، دومى حمله كرد او را نيز به رفيقش ملحق نمود، سپس از ميدان برگشت در حالى كه تلاوت ميكمرد: ((الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص ))
    مدرك :
    1 - مروج الذهب ج 3 ص 18 و المجالس السنيه ج 1 مجلس 154
    ((بعضى از اهل منبر از روى بى اطلاعى اين جريان را به ابوالفضل عباس ‍ فرزند شجاع على عليه السلام نسبت ميدهند كه بى اساس است ، و جناب ابوالفضل معلوم نيست در صفين شركت داشته باشد - ع ))

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #182
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    181 - از على بدگوئى كرد

    احنف بن قيس نزد معاويه بود كه مردى از اهل شام وارد شد و خطبه خواند و به على عليه السلام فحش و ناسزا داد، مردم همه سر بزير انداختند، احنف روبه معاويه كرد و گفت : معاويه از خدا بترس و دست از على بردار كه او باكردار خود با خدايش ملاقات كرد، بخدا سوگند كه على سابقه درخشان داشت ، و پاك فطرت و بابركت بود، در راه خدا گرفتاريهاى بسيار كشيد، دانشمند دانشمندان ، و بردبارترين حليمان و افضل فضلا، و وصى بهترين انبياء بود.
    معاويه گفت : بخدا سوگند كه چشمها را پر از خس و خار كردى ، و چيزهاى نديدنى گفتى ، بايد به منبر رفته على را لعن كنى ، احنف گفت : اگر مرا معاف بدارى تهتر است ، و اگر مجبورم كنى بخدا سوگند كه زبانم به آن جارى نمى گردد، معاويه گفت : بايد به منبر رفته ، على را لعن كنى . احنف گفت : در آن وقت ميان تو و على از روى انصاف رفتار ميكنم : بالاى منبر رفته و پس از حمد و ثناى خدا و صلوات بر محمد مصطفى ميگويم : اى مردم ! معاويه مرا دستور داده كه على را لعن كنم ، بدانيد كه على و معاويه با همديگر جنگيدند و هر يكى ادعا مى كرد كه آن ديگرى متجاوز است ، هر وقت من دعا كردم شما آمين بگوئيد، سپس ميگويم : خدايا تو و فرشتگان و پيامبران و تمامى مخلوقات لعنت كنيد از اين دو آنكه را كه بر ديگرى تجاوز و ظلم كرده است ، معاويه گفت : تو را معاف داشتم ، لازم نيست كه به منبر بروى .
    مدرك :
    المجالس السنيه ج 1 مجلس 177
    احنف بن قيس ، نامش صخر يا ضحاك است ، مردى عالم ، حكيم ، موصوف به عقل ، شجاع ، زيرك ، حلم و متانت راى بود، در زمان رسول خدا ايمان آورد ولى آن حضرت را نديد، وى از دوستداران على عليه السلام بود، بسال 67 هجرى در زمان عبدالله بن زبير از دنيا رفت .

  4. #183
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    182 - رهبانيت غلط

    زن عبدالله بن عمرو بن عاص شرفياب خدمت رسول خدا شد، حضرت پرسيد: حالت چطور است ؟ گفت : چه حالى خواهم داشت در حالى كه عبدالله تارك دنيا شده ، حضرت پرسيد: چطور؟ زن گفت : خواب را بر خود حرام كرده شبها نميخوابد، همه روزها روزه مى گيرد و گوشت نميخورد، و حق همسرش را بجا نمى آورد.
    حضرت پرسيد وى الان كجاست ؟ گفت : بيرون رفته شايد به اين زودى برگردد، فرمود: هر وقت آمد مرا خبر كن ، چون عبدالله برگشت و پيغمبر خبردار شد به منزل او رفت و پرسيد: اين خبرها چيست كه از تو بمن ميرسد؟
    فرمود: چرا شب را نميخوابى ؟ گفت : ميخواهم از فزع اكبر در امان باشم ، فرمود: چرا گوشت نمى خورى ؟ گفت : به اميد اينكه از گوشتهاى بهشت بخورم ، پرسيد: چرا حق همسرت را بجا نمى آورى ؟ گفت : بطمع زنان بهشت كه از او بهترند، حضرت فرمود: اى عبدالله پيغمبر خدا براى تو الگوى خوبيست كه گاه روزه ميگيرد و گاه ميخورد، و گوشت ميخورد و حق همسرش را بجا مى آورد.
    اى عبدالله خدا را بر تو حقى است ، و بدنت بر تو حقى دارد، و همسرت بر تو حقى دارد، عرض كرد: يا رسول الله اجازه دهيد پنج روز روزه داشته و يك روز بخورم ، فرمود: نه ، گفت : چهار روز روزه باشم و يك روز بخورم ، فرمود: نه ، گفت سه روز روزه باشم و يك روز بخورم ، فرمود: نه گفت : دو روز روزه بگيرم و يك روز بخورم ، فرمود: نه ، گفت يك روز روزه بگيرم و يك روز بخورم ، فرمود: اين روزه برادرم داود است .
    مدرك :
    العقد الفريد ج 2 ص 375

  5. #184
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    183 - محبت برسول خدا

    كنيزى بود بنام ((سويدا)) كه به منزل عايشه آمد و رفت كرده او را با اداهاى خود مى خندانيد، و گاهى كه رسول خدا وارد مى شد او هم از كارهاى سويدا مى خنديد، مدتى حضرت او را نديد از عايشه پرسيد: سويدا چه شده ؟ گفت : مريض است ، حضرت بعيادتش رفت و ديد مشرف به مرگ است ، به خانواده اش فرمود: هر وقت از دنيا رفت مرا خبر كنيد، چون سويدا از دنيا رفت به آن حضرت خبر دادند، آمد و به او نماز خواند و گفت : خدايا او بخنداندن من حريص بود تو نيز او را بخندان .
    مدرك :
    العقد الفريد ج 6 ص 381

  6. #185
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    184 - به حرف تو گوش نميدهيم

    تعدادى لباس به عمر بن خطاب فرستاده بودند، عمر آنها را بين مهاجرين و انصار تقسيم كرد كه به هر نفرى يك لباس رسيد، روز بعد عمر به منبر رفت در حالى كه دو لباس در برداشت خواست كه موعظه كند كسى به موعظه اش گوش نداد، عمر گفت : اى مردم چرا گوش نميدهيد؟ سليمان گفت : گوش نخواهيم داد چون تو تقسيم كرده به هر يكى از ما يك لباس ‍ دادى ولى خودت دو لباس پوشيده اى .
    عمر گفت : در قضاوت عجله نكن بعد فرزندش عبدالله را صدا كرد و گفت : ترا بخدا سوگند اين لباسى كه به كمر بسته ام مال كيست ؟ گفت : سهم من بود كه به تو دادم ، سليمان گفت حالا صحبت كن كه گوش مى دهيم .
    مدرك :
    عيون الاخبار ج 1 ص 55

  7. #186
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    185 - نمونه اى از فجايع عثمان


    مسلمانها، افريقيه (تونس فعلى ) را فتح كردند خمس غنائم آنرا كه مخصوص ذى القربى بود، عثمان به مروان بن حكم بخشيد، عبدالله بن خالد بن اسيد از او درخواست صله نموده ، چهار صد هزار درهم به او بخشيد.
    رسول اكرم محل بازارى را كه معروف به ((مهروز)) بود به مسلمانها بخشيده بود، عثمان آنرا به حارث بن حكم برادر مروان بخشيد، فدك را به مروان داد در صورتيكه فاطمه زهرا عليهماالسلام گاهى آنرا بعنوان ارث و گاهى بعنوان نحله و عطيه مطالبه كرد به او ندادند.
    تمام مراتع مدينه را از احشام و مواشى مسلمين قورق كرد بجز از مواشى بنى اميه ، و به ابوسفيان دويست هزار از بيت المال داد در همانروزيكه به مروان صدهزار از بيت المال داد.
    ابوموسى اموال زيادى از عراق آورد، عثمان همه آنها را در ميان بنى اميه تقسيم كرد، دخترش عايشه را به همسرى حارث بن حكم در آورد، به اين داماد صدهزار درهم از بيت المال داد.
    مدرك :
    شرح نهج البلاغه ج 1 ص 199

  8. #187
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    186 - چرا خليفه را يارى نكردى ؟

    ابوطفيل عامر بن واثله شخصى فاضل و عاقل و شيعه على عليه السلام بود، روزى بر معاويه وارد شد، معاويه پرسيد: ناراحتى تو در فراق دوست و مولايت ابوالحسن در چه حد است ؟ گفت : مانند ناراحتى مادر موسى در فراق موسى و از تقصير خود از خدا عذر مى خواهم
    معاويه گفت : تو نيز از محاصره كنندگان عثمان بودى ؟ گفت : در آنجا بودم ولى نه براى محاصره ، گفت : پس چرا او را يارى نكردى ؟ ابوطفيل گفت : تو چرا يارى نكردى در صورتيكه سپاه شام با تو بود، و از تو اطاعت مى كردند؟ گفت : مگر نمى بينى كه به خونخواهى او برخاسته ام مگر اين يارى او نيست ؟ ابوطفيل گفت : مى بينم ولى كار تو مطابق مضمون شعر برادر جعفى است كه ميگويد:

    لا الفينك بعد الموت تندبنى

    و فى حياتى ما زود تنى زادا

    يعنى : نيابم ترا كه پس از مرگ برايم گريه كنى در صورتيكه در حال حياتم برايم توشه اى ندادى .
    مدرك :
    الاسيعاب ج 4 ص 697
    ابوطفيل عامر بن واثله ، در سال جنگ احد زاده شد، هشت سال از زمان رسول اكرم را درك نمود، پس از بلوغ اقامت در كوفه را اختيار نمود، وى از ياران على عليه السلام بود، در همه جنگهاى آن حضرت شركت نمود، بسال 110 از دنيا رفت .

  9. #188
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    187 - زنان چرا دشمنى ميكنند؟

    چون على عليه السلام موقع رفتن به بصره به محلى بنام ((ذى قار)) رسيد عايشه نامه اى به اين مضمون به حفصه نوشت : تو را خبر ميدهم كه على به ذى قار رسيده و از سپاهيان و وسائل جنگى مادر هراس است ، و مانند شتر سرخ رنگ ميباشد: اگر پيش برود پاهايش بريده ميشود و اگر عقب بماند تحر ميشود، حقصه كنيزان و دوستان خود را جمع كرد و مجلسى ترتيب داد، نامه را خوانده و به دف ميكوبيدند و اين شعر را ميخواندند:

    الخبرما االخبر

    على فى السفر

    كالجمل الاشقر

    ان تقدم عقر وان تاخر نحر

    دختران طلقاء جمع شدند و به غنا گوش ميدادند، چون خبر به ام كلثوم دختر على عليه السلام رسيد لباسهاى خود را پوشيد و بطور ناشناس وارد مجلس شد و روى خود را باز نمود، حفصه متوجه و شرمنده شد و انالله و انا اليه راجعون خواند، ام كلثوم گفت : اگر امروز بر عليه پدرم تو و عايشه همدست شده ايد قبلا هم بر عليه برادرش رسول اكرم همدست بوديد تا خدا در حق شما آياتى - در سوره تحريم - نازل نمود، حفصه گفت : بس كن خدا رحمتت كند، بعد نامه را پاره كرد و استغفار نمود.
    مدرك :
    شرح نهج البلاغه ج 14 ص 13
    حفصه دختر عمر بن خطاب اول همسر خنيس بن خذافه بود، پس از وفات او، رسول خدا در سال سوم هجرى با او ازدواج كرد، غالبا با عايشه همراز بوده رسول خدا را ناراحت مى كردند تا آياتى از سوره تحريم درباره ايشان نازل شد، در جمادى الاولى 41 هجرى و بقولى 45 هجرى از دنيا رفت .

  10. #189
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    188 - لبيك يا جعفر بن محمد

    يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه روزى امام با قيافه خشم آلود نزد ما آمد و فرمود: ديروز در پى حاجتى ميرفتم كه يكى از سياهان مدينه با من روبرو شد و مرا صدا كرد: ((لبيك يا جعفر بن محمد)) از گفته او ترسان و هراسان شده و از آنجائيكه آمده بودم بمنزل برگشت و به پروردگارم سجده كرده و روبخاك ماليده و اظهار ذلت كرده ، و از گفته او برائت كردم .
    اگر عيسى بن مريم از آنچه خدا در حق او فرموده تجاوز ميكرد در آن صورت كر ميشد و هيچ وقت نمى شنيد، كور مى شد و هيچ وقت نميديد، و لال ميشد و هيچ وقت حرف نميزد، سپس فرمود: خدا ابوالخطاب را لعنت كند و با آهن بكشد.
    ((ابوالخطاب مذهب غلو در حق ائمه و نسبت الوهيت دادن را اختراع و به سياهان القاء كرده بود، و سياه با آن عقيده لبيك ميگفت كه امام ناراحت شد))
    مدرك :
    روضه كافى ص 225

  11. #190
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    189 - از او عبرت بگير

    عبدالله بن عباس در روز بسيار سرد نزد عبدالملك وارد شد و ديد عبدالملك روى فرشها و تشكهاى نرم نشسته و در آنها فرو رفته ، گفت : ابن عباس خيال ميكنم هوا قدرى سرد است ، ابن عباس گفت : بلى ، پسر هند (معاويه ) بيست سال بعنوان فرماندار، و بيست سال مستقل و بعنوان خليفه از اين فرشها و پشتيها استفاده كرد، حالا زير خاك رفته و بالاى قبرش علف ثمامه در وزش است .
    نقل شده كه عبدالملك بعنوان تحقيق درباره سخن ابن عباس شخصى به قبر معاويه فرستاد و ديد كه علف ثمامه بالاى قبرش روئيده و در وزش ‍ است .
    مدرك :
    شرح نهج البلاغه ج 11 ص 171

صفحه 19 از 20 نخستنخست ... 91011121314151617181920 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 7 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 7 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 26-10-2013, 21:17
  2. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 17-08-2013, 20:52
  3. وسوسه و وسوسه‏ گران‏
    توسط محبّ الزهراء در انجمن اخلاق
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 22-06-2013, 20:29
  4. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 23-02-2013, 16:35

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه