30 - بانوى شكيبا
زنى بنام ام عقيل در صحرا زندگى ميكرد، چند نفر مهمان برايش وارد شدند، در اين حال يكى از چوپانها آمد و گفت : پسرت عقيل نزد شترها بود كه شترها بر سر چاه ازدحام كرده و او را بچاه انداختند و مرد، آن بانو به چوپان گفت : بيا وظيفه مهمان نوازى را بجا بياور، گوسفندى آورد، چوپان آنرا ذبح كرد، و او غذا را مهيا نمود پيش مهمانها آورد مهمانها غذا تناول كرده و ار صبر و قوت قلب آن بانو در تعجب بودند.
چون از غذا فارغ شدند ام عقيل نزد مهمانها آمدو گفت : ميان شما كسى هست كه قران بلد باشد؟ يكى گفت : آياتى برايم بخوان تا با آن تسلى يابم ، اين آيه را خواند: و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون .
زن رو به طرف مهمانها نمود و گفت : خدا حافظ، سپس رو به قبله ايستاد و چند ركعت نماز خواند و گفت : خدايا من به آنچه فرموده بودى عمل كردم تو نيز به آنچه داده اى عمل كن :
مدرك :
سفينه البحار ج 2 ص 7.