صفحه 4 از 20 نخستنخست 1234567891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 31 به 40 از 200

موضوع: قصه هاى اسلامى و تكه هاى تاريخى

  1. #31
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    30 - بانوى شكيبا

    زنى بنام ام عقيل در صحرا زندگى ميكرد، چند نفر مهمان برايش وارد شدند، در اين حال يكى از چوپانها آمد و گفت : پسرت عقيل نزد شترها بود كه شترها بر سر چاه ازدحام كرده و او را بچاه انداختند و مرد، آن بانو به چوپان گفت : بيا وظيفه مهمان نوازى را بجا بياور، گوسفندى آورد، چوپان آنرا ذبح كرد، و او غذا را مهيا نمود پيش مهمانها آورد مهمانها غذا تناول كرده و ار صبر و قوت قلب آن بانو در تعجب بودند.
    چون از غذا فارغ شدند ام عقيل نزد مهمانها آمدو گفت : ميان شما كسى هست كه قران بلد باشد؟ يكى گفت : آياتى برايم بخوان تا با آن تسلى يابم ، اين آيه را خواند: و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون .
    زن رو به طرف مهمانها نمود و گفت : خدا حافظ، سپس رو به قبله ايستاد و چند ركعت نماز خواند و گفت : خدايا من به آنچه فرموده بودى عمل كردم تو نيز به آنچه داده اى عمل كن :
    مدرك :
    سفينه البحار ج 2 ص 7.

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #32
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    31 - بكاره هلاليه و معاويه

    معاويه به مدينه رفته بود بكاره هلاليه كه بانوى شجاع و از علاقمندان على عليه السلام بود، و در اثرى پيرى چشمهايش كم سو شده بود اجازه ملاقات خواست ، پس از كسب اجازه وارد شدند و سلام داد و نشست ، معاويه پس ‍ از رد جواب سلام پرسيد: حالت چطور است خاله ؟ گفت : خير است يا امير المومنين .
    معاويه گفت : روزگار تغييرت داده است ، گفت : كار روزگار همين است ، همه چيز را تغيير ميدهد، هر زنده پير ميشود و هر مرده به قبر ميرود، عمر و عاص گفت : يا اميرالمومنين اين زن بود كه در صفين مردم را بر عليه ما تحريك ميكرد و ميگفت :

    يا زيد دوننك فاستثر من دارنا

    سيفا حساما فى التراب دفينا

    قد كنت اذخره ليوم كريهه

    فاليوم ابرزه الزمان مصونا

    يعنى اى زيد زود باش آن شمشير برنده را كه در خانه زير خاك پنهان كرده ام بردار، آنرابراى روز سخت ذخيره نموده بودم كه امروز وقت بيرون آوردن آنست .
    مروان گفت : بخدا قسم او بود كه ميگفت :
    اترى ابن هند للخلافه مالكا

    هيهات ذاك و ان اراد بعيد

    منتك نفسك فى الخلاء ضلاله

    اغراك عمرو للشقا و سعيد

    يعنى : آيا پسر هند را صاحب و مالك خلافت مى پندارى ؟ او از خلافت خيلى دور است ، نفس تو از از روى گمراهى تو را آرزومند خلافت كرده و عمرو و سعيد هم ترا فريب داده اند.
    سعيد بن عاص گفت : بخدا سوگند كه او ميگفت :
    قد كنت اطمع ان اموات و لا ارى

    فوق المنابر من اميه خاطبا

    فالله اخر مدتى فتطاولت

    حتى رايت من الزمان عجائبا

    فى كل يوم للزمان خطيبهم

    بين الجميع لال احمد عائبا

    آرزو ميكردم كه بميرم و بالاى منبر از بنى اميه خطيبى نبينم ، ولى خدا عمرم را طولانى كرد تا روزگار عجائبى ديدم ، هر روز خطيبى از ايشان بالاى منبر رفته و ميان مردم از آل محمد بدگوئى ميكنند.
    چون ساكت شدند بكاره گفت : بخدا قسم اينها را من گفته ام ، و آنچه نميدانيد زياده از اينها است ، معاويه خنديد و گفت : اينها مانع احسان و نيكى نمودن من نسبت به تو نميشود، هر حاجتى كه دارى بخواه بكاره گفت : از تو چيزى نميخواهم .
    مدرك :
    العقد الفريد ج 2 ص 105.

  4. #33
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    32 - از صلح حديبيه انتقاد داشت

    در صلح حديبيه بعض اصحاب به اين صلح اعتراض كرد و گفت : يا رسول الله مگر ما مسلمان نيستيم ؟ حضرت فرمود: بلى هستيم گفت : مگر آنها كافر نيستند؟ فرمود: بلى هستند، كفت : پس چرا در دين خود تن به ذلت و زبونى ميدهيم ؟ فرمود: من به آنچه ماءمورم عمل ميكنم .
    اين شخص از خدمت پيغمبر خارج شده به جمعى از صحابه گفت : مگر پيغمبر بما وعده نداده بود كه وارد مكه شويم ، در حالى كه الان مارا از آن بازداشتند و با ذلت و زبونى برميگرديم ، اگر يار و ياورى داشتم تن به اين ذلت نميدادم ، ابوبكر به اين شخص گفن : واى بر تو، ملازم حلقه ركاب او باش ، بخدا قسم او پيغمبر خداست و خدا او را ضايع نخواهد كرد.
    سپس ابوبكر گفت : مگر پيامبر به تو گفته بود امسال وارد مكه ميشويم ؟ گفت : نه ، ابوبكر گفت حتما وارد مكه ميشوى ، موقعى كه رسول اكرم مكه را فتح نمود كليدهاى كعبه را بدست گرفت و اين شخص را خواند و فرمود: اين را به شما وعده داده بودند.
    مدرك :
    شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 10 ص 180.
    (در سيره ابن هشام ج 3 ص 331 مى نويسد كه اين شخص اعتراض كننده عمر بن خطاب بوده است .)
    صلح حديبيه : در سال ششم هجرت رسول اكرم در ماه ذى القعده با هفتاد شتر قربانى همراه چهارصد نفر يا زياد براى انجام عمره از مكه بيرون شد، چون كفار مكه خبردارشدند در منزل حديبيه ، يك منزلى مكه جلو آن حضرت را گرفتند، پس از جريانهاى زياد صلح نمودند به اينكه ده سال ميان پيامبر و اهل مكه محاربه نباشد، به بلاد يكديگر بدون مزاحمت سفر كنند، هر كس از كفار مسلمان شود قريش او را اذيت نكنند و هر كس با قريش هم پيمان شود مسلمانان معترض او نشوند، سال آينده رسول خدا و مسلمانان عمره بجا آوردند و لى زياده از سه روز در مكه نمانند و...

  5. #34
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    33 - كيفر خيانت به خلق الله

    بيهقى از عبدالحيمد بن محمود نقل ميكند كه نزد ابن عباس بوديم كه مردى آمد و گفت : به حج ميامديم كه در محلى بنام ((صفاح )) يكى از همراهان ما از دنيا رفت ، برايش قبرى كنديم كه دفنش كنيم ، ديديم مار سياهى لحد را پر كرد، قبر ديگرى كنديم باز يديم مار آن قبر را پر كرده ، قبر سوم كنديم باز ماز در آن نمايان شد، جنازه را بى دفن گذاشته پيش تو براى چاره جويى آمديم .
    ابن عباس گفت : آن مار عمل اوست ، برويد او را در بقيه و يك طرف قبر بگذاريد، اگر تمام زمين را بكنيد مار در آن خواهد بود، برگشته و او را در يكى از قبرها انداختيم ، چون از سفر برگشتيم پيش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از كارهاى شخص مرده سوال كرديم زن گفت : او آرد ميفروخت ، غذاى خانواده خود را از خالص آن برميداشت ، سپس به ان مقدار كه برميداشت كاه و نى خرد كرده قاطى آرد نموده ميفروخت .
    مدرك :
    حياة الحيوان ماده افعى نوشته : كمال الدين محمد بن مومسى مصرى شافعى مؤ لف شرح منهاج نووى ، شرح سنن ابن ماجه ، و حياة الحيوان متوفاى 808 هجرى در قاهره

  6. #35
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    34 - جاهل بود جواب نداد

    ابراهيم بن برادر هارون الرشيد بشدت از امير المومنين عليه السلام منحرف بود، روزى به مآمون گفت : على بن ابيطالب را در خواب ديدم و با او راه رفتم تا به پلى رسيديم ، خواست از من جلو افتد كه او را گرفتم و گفتم : تو ادعاى خلافت ميكنى بوسيله زنى (بعنوان اينكه همسر دختر پيغمبر ميباشى ) در صورتى كه ما به خلافت از تو سزاوارتريم ولى او را در جواب بليغ و كامل نيافتم .
    ماءمون پرسيد: به تو چه جواب داد ؟ گفت : فقط در جوابم گفت : سلاما سلاما، مامون گفت : بخدا سوگند كه جواب كامل داده ، ابراهيم پرسيد: چطور؟ مامون گفت : چون دانسته كه نادان ميباشى جواب نداده خداى متعال ميفرمايد: و اذا خاطبهم الجاهلون قالو سلاما
    مدرك :
    : سفينة البحار ج 1 ص 79
    ابراهيم بن مهدى عباسى برادر هارون شخص سياه چهره و تنومند شاعر و در غنا وارد، و به نواختن عود عاشق بود، ابوفاس حمدانى او را شيخ المغنين ناميده ، پس از قتل امين بسال 202 هجرى در بغداد با او بيعت كرده و لقب ((المبارك ))دادند، در ذى الحجه 203 خلع كردند، پس از خلع مدت هفت سال مخفى ميزيست ، تا در سال 210 هجرى او را در لباس زنانه گرفته نزد ماءمون بردند، پس از سرزنش و سوال او را عفو نمود.
    عبدالله بن هارون معروف به مامون هفتمين خليفه عباسى بود، در خلفاء بنى عباس داناتر از او نبود، پس از برادرش امين بخلافت رسيد، مدت بيست سال و پنج ماه خلافت نمود، در هيجده رجب سال 218 هجرى از دنيا رفت .

  7. #36
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    35 - از حكميت بيزارى ميكرد

    سويد بن غفله گويد: در زمان خلافت عثمان با ابوموسى اشعرى در كنار فرات بوديم كه ابوموسى گفت : از رسول خدا شنيدم كه ميفرمود: بنى اسرائيل گرفتار تفرقه و اختلاف شدند، دو نفر را براى حكميت انتخاب نمودند كه خود حكمين گمراه شده و مردم را گمراه نمودند، كار امت من نيز بدانجا خواهد كشيد كه دو نفر را به حكميت برگزينند، ولى آن دو گمراه شده مردم را گمراه ميكنند.
    سويد گويد: به ابوموسى گفتم : مبادا تو يكى از آن دو حكم باشى ، ابوموسى با شنيدن اين سخن پيراهن خود را از تنش بيرون آورد و گفت : من از حكميت بيزارم ، و فكر آنرا از سرم بيرون ميكنم همچنانكه از اين پيراهن بيزارم و از تن خود بيرون كردم .
    مدرك :
    شرح نهج البلاغه ج 13 ص 315.
    سويد غفله در زمان رسول خدا مسلمان شد ولى آن حضرت را نديد، صدقه خود را به ماءمور حضرت داد، روز دفن رسول اكرم وارد مدينه شد، در جنگ صفين در يارى على عليه السلام بود، صدو بيست و هشت سال در دنيا عمر نمود تا در سال هشتاد هجرى از دينا رفت .
    عبدالله بن قيس معروف به ابوموسى اشعرى صحابى در زمان رسول اكرم به حكومت زبيد و عدن و سواحل يمن منصوب شد، در زمان عمر و عثمان به حكومت بصره و كوفه نامزد شد، و در زمان خلافت على عليه السلام نيز از طرف آن حضرت والى كوفه وبد كه با آن حضرت از طريق وفا و خوب رفتار نكرد، در جريان حكميت از طرف ياران حضرت به حكميت منصوب شد، در عاقبت از عمرو عاص فريب خورده و مورد لعن دائمى على عليه السلام قرار گرفت .

  8. #37
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    36 - در طمع خلافت بود

    عمربن خطاب در حال مرگ بود كه پسرش عبدالله - به طمع آنكه پدرش او را بعنوان خليفه معرفى كند - نزد پدر رفت و گفت : يا امير المومنين براى امت محمد صلى الله عليه و آله خليفه معين كن ، چون اگر چوپان شبرها و گوسفندانت پيش تو آيد و آنها را بدون شبان و نگهبان رها كند او را توبيخ كرده و ميگوئى : چرا امانت خود را ضايع كردى و آنها را بدون مستحفظ گذاشتى ؟ نميشود كه امت محمدى را بى سرپرست گذاشت ، پس براى آنها خليفه معين كن .
    عمر گفت : اگر براى آنهاخليفه معين كنم كار تازه اى نكرده ام جون ابوبكر اين كار را كرده است ، و اگر ايشانرا بحال خود رها كنم باز كار تازه نيست ، چون رسول اكرم چنان كرد و براى خود جانشين معرفى نكرد، عبدالله با شنيدن اين سخن از پدرش ماءيوس شد.
    مدرك :
    مروج الذهب ج 2 ص 321.
    ((حقير گويد: منطق عبدالله صحيح است و رسول اكرم هم بدون تعيين جانشين از دنيا نرفته بلكه طبق روايات معتبر بين الفريقين در موارد متعدد رسول خدا به جانشين خود اشاره و تصريح كرده ، مثل حديث ابتداء دعوت ، حديث غدير، حديث منزله و احاديث ديگر، ولى خليفه خواسته اينها را ناديده و غير كافى بگيرد - ع ))

  9. #38
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    37 - معاويه و قيصر

    معاويه چون پير شد شبها خوابش نمى برد، نزديكهاى صبح كه ميخواست بخوابد صداى ناقوسها بد خوابش ميكرد، روزى رو به اطرافيانش كرد و گفت : اى گروه عرب آيا ميان شما كسى هست كه دستور مرا بجا آورد و من سه ديه قبلا به او بدهم ، و ديه دو نفر را بعد از مراجعت ؟ جوانى از قبيله غسان بپا خاست و گفت : من آماده ام ، گفت : نامه مرا به قيصر مى برى ، چون به بساط او رسيدى با صداى بلند اذان ميگوئى ، جوان گفت : بعد از آن چه معاويه گفت : فقط همان ، جوان گفت : چه كار كوچك و مزد بزرگ !
    نامه را گرفت و روانه شد، چون بدر بار قيصر رسيد با صداى رسا اذان داد، كشيشها با شمشيرهاى آخته به او حمله نمودند كه او را بكشند، قيصر خود را به روى او انداخت و كشيشها را به حق حضرت عيسى قسم داد كه دست نگهدارند، چون ساكت شدند جوان را با خود برده روى تخت نشسته و او را پيش روى خود نشاند، روى به كشيشها كرد و گفت :
    اى گروه كشيشها! معاويه پير و كم خواب شده و صداى ناقوسها او را ناراحت كرده اين جوان را فرستاده كه در اينجا اذان بگويد و ما او را بكشيم ، تا معاويه بدست آويز آن مسيحيان شام را بخاطر صداى ناقوسها بكشد ولى بر خلاف خيال معاويه بايد او سلامت برگردد،
    جوان را جامه و توشه داده بسام برگرداند، چون معاويه جوان را زنده و سالم ديد پرسيد: سلامت برگشتى ؟ گفت : بلى امانه از جانب تو.
    مدرك :

    عيون الاخبار دينورى ج 1 ص 198.

  10. #39
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    38 - ارم ذات المعاد

    هيكل (معبد) بزرگى كه در شهر دمشق بود، و بنام ((جيرون )) شهرت داشت ، بانى و سازنده آن ((جيرون بن سعد عادى )) بود، سنگهاى مرمر را از جاهاى مختلف براى بناى آن فراهم نمود، و ((ارم ذات المعاد ))كه در قران از آن ياد شده همان هيكل جيرون است ، نه آن افسانه اى كه كعب الاحبار براى جلب خوشنودى معاويه بافته و جعل كرده .
    مدرك :
    مروج الذهب ج 2 ص 225
    در كتاب قمقام مى نويسد: موقعى كه سرهاى ابو عبدالله عليه السلام و يارانش و اسراى اهل بيت را از دوازده جيرون وارد شام ميكردند يزيد در غرفه نشسته و تماشا ميكرد، چون نظرش به اسراء و سرها افتاد اين اشعار را سرود:

    لما بدت تلك الحمول و اشرقت

    تلك الشموس على ربى جيرون

    نعب الغراب فقلت : صح اولا تصح

    فلقد قضيت من الرسول ديونى

    چون آن بارها از دور نمايان و آن خورشيدها بر تپه هاى جيرون نور افشان شدندت غراب صداى مرگ و سوگ سرداد، گفتم : فرياد كن و يا فريادنكن برايم فرقى نمى كند، چون من از پيغمبر طلبهاى خود را گرفتم ، يعنى قصاص بدر و احد را از فرزندانش گرفتم .
    مدرك :
    قمقام زخار چاپ اسلاميه ج 2 ص 555 تاءليف حاج فرهاد ميرزا پسر عباس ‍ ميرزا نوه فتحعليشاه متولد ماه جمادى الاولى سال 1233 قمرى ، متوفاى سال 1306 قمرى ، تاءليف اين كتاب را در سال 1303 شروع نموده و در سال 1304 ختم نموده است .

  11. #40
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    39 - ميخواست خانه را آتش زند

    ابوبكر پس از گرفتن بيعت از مردم عمر را با جمعى بسوى خانه فاطمه عليها السلام فرستاد تا على و كسانى را كه با او در خانه بودند جهت بيعت احضار كنند، و گفت : اگر مقاومت و خوددارى كردند با ايشان بجنگيد، عمر آتشى با خود برد تا خانه را آتش بزنند، فاطمه عليهما السلام با او روبرو شد و گفت : كجا اى پسر خطاب ؟ آيا آمده اى خانه ما را بسوزانى ؟ عمر گفت : بلى مگر اينكه داخل شويد در آنچه امت داخل شده است .
    مدرك :
    المختصر ابوالفداء، ج 1 ص 156.
    عمر همراه با عده اى از مهاجر و انصار بطرف خانه فاطمه رفتند عمر گفت : يا بايد بيرون آمده بيعت كنيد و يا خانه را آتش ميزنيم ، زبير با شمشير آخته بيرون شد كه زياد بن لبيد با مرد ديكگر او را گرفتند، شمشيرش از دستش ‍ افتاد، عمر آنرا برداشته و به سنگى كوبيد و شكست ابوبكر از جماعتى كه از بيعت او تخلف كرده : در خانه على عليه السلام جمع شده بودند پرس جو كرد، عمر را جهت احضار آنها فرستاد، عمر به خانه على رفته آنها را صدا كرد و به بيعت دعوت نمود، چون از بيرون آمدن خوددارى كردند عمر هيزم خواست و گفت : قسم به آن خدائى كه جان عمر در دست اوست اگر بيرون نيائيد خانه را با ساكنانش آتش ميزنم ، گفتند: يا ابا حغص فاطمه در آنجاست ! گفت : باشد.
    مدرك :
    الامامة و السياسة نوشته ابن قتيبه دينورى .

صفحه 4 از 20 نخستنخست 1234567891011121314 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 26-10-2013, 21:17
  2. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 17-08-2013, 20:52
  3. وسوسه و وسوسه‏ گران‏
    توسط محبّ الزهراء در انجمن اخلاق
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 22-06-2013, 20:29
  4. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 23-02-2013, 16:35

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه