نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: ویژه نامه سالروز شهادت حاج حسین خرازی

  1. #1
    همکار بازنشسته محب علی (ع) آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    محل سکونت
    زمین خاکی
    نوشته ها
    4,085
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض ویژه نامه سالروز شهادت حاج حسین خرازی




    هشتم اسفند سالروز شهادت حاج حسین خرازی است.

    سرداری که لبهای خندان و آستین سپرده شده به دست باد، دو خصوصیتی است که با دیدن عکسهایش به چشم می‌آید. اما خصوصیات باطنی او انقدر ویژه هست که هنوز هم با مرور خاطراتی از او بتوان متحیر ماند.


    زندگی نامه ای کوتاه از شهید



    روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یكی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «كوی كلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران كودكی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای كه معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اكثر اوقات پس از تكالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تكبیر می‌گفت.





    حسین در دوران فراگیری دانش كلاسیك لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و كتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. در آن دوره او را برای عملیات سركوب‌گرانه ظفار به عمان فرستادند ولی او از این سفر به معصیت یاد كرد و حتی نمازش را تمام می‌خواند. از همان روزهای اول انقلاب در كمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای كردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یك سال صادقانه در این مناطق خدمت كرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.
    با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امكانات تداركاتی بسیار كم استقامت كرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد كه بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح در عملیات خاكریزش شركت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌كرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت كم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای كارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.
    از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی كاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یكبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 تركش میهمان پیكر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه كرد. اما او با آنكه یك دست نداشت برای تامین و تداركات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات كربلای 5 زمانی كه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر كربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاك شد.






    سخنان امام خامنه ای در مورد شهید

    بسم الله الرحمن الرحیم
    سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او كه در طول 6 سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح كرده بود اینك به قله رفیع شهادت دست یافته است و او كه هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیك گفته بود اكنون به زیارت مولایش امام حسین (ع) نایل آمده است و او كه در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (ع) عاشقانه به سوی دیار محبوب می‌تاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است. آری، او پاداش جهاد صادقانه خود را كنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبكبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای كه در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای ازتاریخ این ملت است. ملتی كه در راه اجرای احكام خدا و حاكمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستكبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌كند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگی‌های مادی زده پای در میدان فداكاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌كنند و جان بر سر این كار می‌گذارند. چنین ملتی بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحمیلی، نشانه‌های این فرجام مبارك را مشاهده می‌كنیم و یقینا نصرت الهی در انتظار این ملت مؤمن در مبارزه ایثارگر است...
    سید علی خامنه‌ای
    10/12/1365



    سخن و وصیتنامه شهید


    خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
    - ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم كلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
    - اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انكار خداست.
    - اگر برای خدا جنگ می‌كنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش كنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر كار برای خداست گفتنش برای چه؟
    - در مشكلات است كه انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
    - هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
    - سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
    - همه ما مكلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
    - مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.
    - مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.
    - همواره سعی‌مان این باشد كه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یك الگو در نظر داشته باشیم كه شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند كه در این راه شهید شدند.
    - من علاقمندم كه با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.
    وصیتنامه اول:
    ... از مردم می‌خواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم كه آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا می‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی كه با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
    وصیت نامه دوم :
    استغفرالله، خدایا امان از تاریكی و تنگی و فشار قبر و سوال نكیر و منكر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دلشكسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توكل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده كل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام كافر را از سر مسلمین بكن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهكاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول كن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممكن است زیاده‌روی كرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم كنید و آمرزش بخواهید.
    والسلام

    حسین خرازی - 1/10/1365










    حضور در جبهه
    قلب جبهه‌های غرب و جنوب از ابتدا در حضور عاشقانه او می‌تپید و جبهه مجذوب تكاپوی خالصانه‌اش، برگی زرین از آغاز تا انتها را نقش داد.



    نام عملیات
    تاریخ عملیات
    مسوولیت شهید
    1
    ثامن الائمه 05 /07/1360 فرماندهی محور
    2
    طریق القدس 08 /09/1360 فرماندهی محور
    3
    فتح المبین 02 /01/1361 فرماندهی تیپ امام حسین (ع)
    4
    بیت المقدس 10 /02/1361 فرماندهی تیپ امام حسین (ع)
    5
    رمضان 23 /04/1361 معاونت عملیات سپاه سوم
    6
    محرم 10 /08/1361 معاونت عملیات سپاه سوم
    7
    والفجر مقدماتی 17 /11/1361 معاونت عملیات سپاه سوم
    8
    والفجر 1 21 /01/1362 معاونت عملیات سپاه سوم
    9
    والفجر 2 29/04/1362 فرمانده لشگر امام حسین (ع)
    10
    والفجر 3 07/05/1362 فرمانده لشگر امام حسین (ع)
    11
    والفجر 4 27/07/1362 فرمانده لشگر امام حسین (ع)
    12
    خیبر 03/12/1362 فرمانده لشگر امام حسین (ع)
    13
    بدر 19/12/1363 فرمانده لشگر امام حسین (ع)
    14
    والفجر 8 20/11/1364 فرمانده لشگر امام حسین (ع)
    15
    کربلای 4 03/10/1365 فرمانده لشگر امام حسین (ع)
    منبع: سایت صبح


    شهید خرازی به روایت شهید آوینی


    ... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .
    اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .
    ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.
    حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .
    حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
    شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165
    ویرایش توسط محب علی (ع) : 27-02-2014 در ساعت 19:24






    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]



    دوباره ضامن من میشوی امام رئوف؟!
    عجیب در سفر کربلای خود گیرم.........


  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    همکار بازنشسته محب علی (ع) آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    محل سکونت
    زمین خاکی
    نوشته ها
    4,085
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    خاطراتی از شهید حسین خرازی


    جنگ را فراموش نکنی
    حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او كه ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری كرده بود اینك بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یك قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نكنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تكیه بر وجود شیرزنی كه شریك زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.


    عشق عاقل
    در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید كه دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپاره‌ای در كنارش به فریاد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتی عمیق بر پیكر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیكر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینكه یك شب، بین خواب و بیداری، یكی از ملائك مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.


    دعوت پرفیض


    حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن كاملاً آماده كرده‌ام.» او كه روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی كه دشمن منطقه را گلوله باران می‌كرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یكی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای كه آنجا در كنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پركشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت


    آخرین دیدار
    در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی كه با همان یك دست رانندگی می‌كرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردی.» من كه سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، كار من در مقابل این خدمت و فداكاری كه تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است





    راننده قایق
    یك روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یكی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان كه او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممكن است خواهش كنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی كه خیلی كار داریم.» حاج حسین بدون اینكه چیزی بگوید پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمی‌ جلوتر بدون اینكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فكر نمی‌كنید فرمانده لشگر كجاست و چه كار می‌كند؟» با آنكه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یك زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی كولر نشسته و مشغول نوشیدن یك نوشابه تگری است! فكر می‌كنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر كرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تكرار كرد تا اینكه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنی اگر یك كلمه دیگر غیبت كنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌كنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد






    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]



    دوباره ضامن من میشوی امام رئوف؟!
    عجیب در سفر کربلای خود گیرم.........


  4. #3
    همکار بازنشسته محب علی (ع) آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    محل سکونت
    زمین خاکی
    نوشته ها
    4,085
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض


    1
    مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عین یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«نمی خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.» چند دقیقه می نشیند. تحویلش نمی گیریم، می رود. علی که می‌آید تو، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود.» می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» می گویم «آره. همین» می گوید «خاک! حاج حسین بود.»


    2
    نشسته بودم روی خاک ریز. با دوربین آن طرف را می پاییدم. بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود.
    – آدم حسابی. بذار نفس تازه کنم. گلوم خشک شد آخه.
    گلویم، دهانم، لب هام خشک شده بود. آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین. دور بود درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن های آب بود. بقیه اش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد.

    3
    حق با من بود. هر وقت فکرش را می کردم می دیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ تر بود. فکر کردم «بذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت میکنم براش.» از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم «ولش کن. مهم نیست. بی خیال.» پشت بی سیم صدایش می لرزید. مکث کرد. گفتم «بگو حاجی. چی می خواستی بگی؟» گفت «فانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود. حالا که فکر می کنم، می بینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت.»


    4
    می ترسیدیم، ولی باید این کار را می‌کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم «یالا دیگه. راه بیفت.»
    موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد.خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم.

    5
    جای کابل‌ها روی پشتم می سوخت. داشتم فکر می کردم «عیب نداره. بالاخره بر می گردی. میری اصفهان. میری حاج حسین رو می بینی. سرت رو می گیره لای دستش. توی چشم هات نگاه می کنه می خنده، همه ی این غصه ها یادت می ره ...»
    در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین ؛ زود بلند شد. حتی برنگشت عراقی ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت توی بغلش. زد زیر گریه. گفتم «مگه دفعه اولته که کتک می خوری؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بگوشونو که دیدم.» گفتم «خب؟»گفت «حاج حسین شهید شده.»


    6
    فرمانده ها شلوغ مى کردند، سر به سرش مى گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمى گفت «حاجى! حالا همین جا صبحونه مونو مى خوریم، یه ساعتى مى خوابیم، بعد هم هر کسى کار خودش.» گفت «من باید برم خط. با بچه هاى مهندسى قرار گذاشته ام.»
    زاهدى بلند شد رفت بیرون. سوار ماشین حاج حسین شد. برد فرو کردش تو گِل. چهار چرخ ماشین تو گِل بود. گفت «حالا اگه مى تونى برو!»
    لبخندش از روى صورتش پاک شد. بى حرف، رفت سوار شد، دنده عقب گرفت. ماشین از توى گل درآمد. رفت.

    7
    یکى از بچه ها شیرینى تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجى یکى برداشت. گفتم «خب حاجى. شما کى شیرینى تولد بچه تون رو مى آرید؟» گفت «من نمى بینمش که شیرینى هم بیارم.»


    8
    تو خط غوغایى بود. از زمین و هوا آتش مى بارید. على گفت «نمى دونم چى کار کنم.» گفتم «چى شده مگه؟» گفت «حاجى سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشى که اونا مى ریزن، دو دقیقه نشده کالیبر رو مى فرستن رو هوا.» بالأخره نبُرد.
    از موتور پیاده شد یک راست رفت سراغ على. یک سیلى گذاشت تو گوشش. داد زد «اون جا بچه هاى مردم دارن جون مى دن زیر آتیش، دلت نمى سوزه؟ واسه ى یه کالیبر دلت مى سوزه؟»
    مى خواستم مثلاً دل داریش بدم. گفتم «اگه من جاى تو بودم یه دقیقه هم نمى ایستادم این جا.» گفت «چى دارى مى گى؟ مى خواستم دستشو ببوسم، روم نشد.»

    9
    گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت «دستت چی شده؟» دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم «هیچی حاج آقا! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته.» خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»


    10
    دکتر چهل وپنج روز به ش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت «بابا! من حوصله‌م سررفته.» گفتم «چی کار کنم بابا؟» گفت «منو ببر سپاه، بچه هارو ببینم.» بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت «من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.»

    11
    خوابیده بود. بحث می کردیم. این قدر داد و فریاد کردیم که از خواب پرید. «چیه؟ چی شده؟» گفتم «این می گه واسه چی خاک ریز نزدی برامون.» گفت «خب چرا نزدی؟» گفتم «آقا جون! وسط روز روز که نمی شه خاک ریز زد.» بلند شد، نشست. «روز و شب نداره. پاشو بریم، بینم می شده خاک ریز بزنی و نزده ای.»


    12
    دور تا دور نشسته بودیم. نقشه، آن وسط پهن بود.
    حسین گفت:
    « تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن.»

    13
    همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.
    حسین آمد، نشست روبه رویش.
    گفت: «آزادت می کنم بری.» به من گفت: »بهش بگو.»
    ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.
    حسین گفت: «بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم.»
    خودش بلند شد دست های او را باز کرد.
    افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

    14
    داییش تلفن کرد، گفت: «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟»
    گفتم: «نه. خودش تلفن کرد. گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.»
    گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده».
    همان شب رفتیم یزد، بیمارستان.
    به دستش نگاه می کردم. گفتم: «خراش کوچیک!»
    خندید...
    گفت: «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده»

    15
    گفت: «توی عملیات خیبر، که دستم قطع شده بود ؛ بهم الهام شد: حسین می خوای شهید بشی یا نه؟»
    حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه.
    یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا.
    گفتم: «نه. چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو میبنده.»


    16
    هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها. رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود. آورده بود.
    می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند. دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد.
    رها کرد رفت روی زمین نشست.
    زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدند. دوید طرفشان.
    گفت: «بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم. الان می میرن اینا. شما رو به خدا بیاین.»
    پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان.
    - نگاه کن. صدامو می شنوی؟ منم، حسین خرازی.
    گریه می کرد.






    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]



    دوباره ضامن من میشوی امام رئوف؟!
    عجیب در سفر کربلای خود گیرم.........


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 12-11-2013, 15:28
  2. چرا برای امام حسین (علیه السلام) گریه می کنیم ؟
    توسط محب المهدي (عج) در انجمن امام حسین‌ (ع)
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 06-11-2013, 10:41
  3. سخنان امام حسین هنگام ورود به كربلا
    توسط خادم الزینب در انجمن امام حسین‌ (ع)
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 05-11-2013, 19:23
  4. زمانی که حسین خرازی سیلی خورد ...
    توسط محبّ الزهراء در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 27-02-2013, 13:03

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه