داستان کسی که پدری که برای آزادی پسر زندانی خودش حاضر به ترک خیمه امام حسین(ع) نشد/ داستان کسی که با وجود اصرار امام حسین حاضر به ترک کربلا نشد/
اصحاب دور هم نشسته بودند، شب عاشورا. یکدفعهای یک نفر خبر رساند، آقای فلانی یک پیرمردی را. گفت پیکها و اینها خبر دادند عبیدالله پسر تو را گرفته چون به یار، با، به یاری حسین آمدی. امام حسین گفت بلند شو، بلند شو شما برو، نمیخواهد اینجا بمانی، من حلالت میکنم، راضی هستم از تو، برو با خیال راحت پسرت را نجات بده. یک نگاه به علی اکبر حسین میکرد، گفت آقا من کجا بروم؟ پسرم فدای تو! آقا فرمود بیا این پول، برو در راه آزادی پسرت خرج کن، دوست ندارم اینجا دلآزرده بنشینی هی غصهی پسرت را بخوری. برو عزیزم! من از تو راضی هستم، من به تو میگویم برو.
افتاد روی پاهای حسین، حسین تو رو خدا من را نبر! ضرر میکنم ها! آخرسر حسین اجازه داد. ببین محاسبهگر! عاشق، عاشق هم محاسبه میکند.
خصلتهای عقل و یکی بودن عقل و عشق-محرم86- مهدیه تهران