دليل اول:
خود خلفا معتقد به انتخاب حکومت از طرف مردم نبودند و لذا انتخاب جانشين خود را به مردم وانگذارند بلکه ابابکر رسماً به خلافت عمر وصيت کرد و عمر هم مردم را بخودشان وانگذرد تا هر که را بخواهند انتخاب کنند، بلکه شورائي از اشخاص معيني نصب کرد که قبل از تشکيل جلسه معلوم بود که عثمان را انتخاب ميکنند[1]. بنابراين نه ابوبکر و نه عمر هيچکدام به شوري و انتخابات آزاد معتقد نبودند. پس اگر معتقد بودند ابوبکر براي پس از خود مردم را به خودشان وا ميگذارد و به خلافت عمر وصيت نميکرد و اگر عمر هم معتقد به شوري و انتخابات بود:
اولاً: به وصيت ابوبکر عمل نميکرد و لا اقل همانطور که با وصيت رسول خدا مخالفت کرد با وصيت ابوبکر هم مخالفت ميکرد و مردم را به خودشان وا ميگذارد.
ثانياً : خود مردم را لااقل پس از خود آزاد ميگذارد و شوري مخصوص خود را بر آنها تحميل نميکرد که نتيجه آن شوري منزوي شدن علي عليهالسلام و روي کار آمدن عثمان و بنياميه بود.
ثالثاً : لااقل پس از رسول خدا بجاي نزاع و دعوا با انصار و مخالفت با علي در خانه خود مينشست تا ببيند مردم در خانه چه کسي ميروند و چه کسي را پيروي ميکنند.
دليل دوم:
وضعيت سياسي مسلمين:
در سالهاي آخر عمر رسول الله دشمنان سه گانه از خارج و داخل موجوديت حكومت جوان اسلام را تهديد ميكردند و بيم آن ميرفت كه دشمنان اسلام دست به دست هم دهند و قدرتهاي بزرگ و كوچك مثل اضلاع يك مثلث روي هم بريزند و بر محيط اسلاميبتازند. يك ضلع از اين مثلث خطر را امپراطوري روم تشكيل ميداد. اين قدرت بزرگ پيوسته فكر رسول الله را به خود مشغول كرده بود و آن حضرت تا لحظه مرگ آني از فكر روم بيرون نرفت. (جنگهاي تبوك و موته و سپاه اسامه كه رسول الله در آخرين روزهاي عمر شريف خويش تدارك ديدند، همگي براي مقابله با امپراتور روم بود)
ضلع دوم اين دشمن امپراتوري ايران بود و دشمني آنان تا اين حد بود كه خسرو پرويز نامه پيامبر را پاره نمود و سفير رسول خدا را كشت و به فرماندار خود در يمن نوشت كه پيامبر را بكشد و سر وي را براي او بفرستد! دشمني پادشاهان ايران با استقلال يمن بيشتر شد و بيم آن ميرفت كه سپاه ايران براي باز پسگيري اين مناطق به حمله گسترده اي دست بزند .
خطر سوم كه از همه خطرناكتر بود، خطر داخلي حزب منافق بود كه بارها قصد جان رسول الله را كرده بودند و در بازگشت از جنگ تبوك و بار ديگر در بازگشت از حجةالوداع نقشه قتل رسول الله را كشيده بودند و به گفته قرآن اينها منتظر مرگ رسول الله بودند تا بتوانند كار خود را راحت تر پيگيري كنند. (سوره طور آيه 30 از قول كافران كه ميگويند ما در انتظار مرگ او هستيم كه بميرد و آوازه او سپري گردد) گروهي تصور ميكردند كه با مرگ رسول الله اسلام از گسترش باز ميماند و برخي ديگر به اميد اين بودند كه پس از رسول الله دوباره به عقائد جاهلي خود بازگردند. همچنين كساني مثل ابوسفيان پس از پيامبر در فكر ايجاد دودستگي ميان قريش و بني هاشم بودند تا بتوانند ضربه بزرگي به اسلام بزنند.
1. آيا با وجود چنين دشمنان نيرومند و كمين گير صلاح است كه پيامبر اكرم رحلت كند و براي ملت جوان خود جانشين و رهبر فكري و سياسي تعيين نكند ؟ عقل و وجدان و محاسبات اجتماعي اجازه نميدهد كه چنين مسامحه اي را به ساحت پيامبر گراميروا داريم و بگوييم او همه اين مسائل را ناديده گرفته و بدون پديد آوردن يك خط دفاعي محكم و استوار با رهبري فردي لايق ديده از جهان فروبست .
دليل سوم:
وضعيت اجتماعي مسلمين:
در اجتماعي كه به تعداد افراد، رأي و نظر وجود داشته باشد و هر كسي با كمال آزادي و با تفكر خود آخرين رأي خود را به صندوق رأي بريزد دموكراسي كليد پيشرفت و مايه جهش به سوي كمال است. اما در نظامهاي قبيلهاي و فئودالي كه به تعداد افراد رأي و نظر وجود نداشته باشد، بلكه رأي يكي باشد و ديگران مجريان آن رأي، در چنين نظاميحكومت اكثريت بر اقليت به نفع شيخ قبيله و مالك بزرگ تمام ميشود كه با يك اشاره و يا پخش پول ميتواند هزاران نفر را به دنبال خويش بكشد و رهبر روشنفكر را كه ميخواهد در يك نظام اجتماعي و سياسي افكار خود را پياده كند كاملا در اقليت بگذارد و سرانجام نه تنها حق او پايمال ميشود بلكه حق تودههاي مردم و غير رشيد نيز پايمال ميگردد. در چنين نظامهايي بهترين رهبري، رهبري تثبيت شده است.
همچنين هرگاه در گزينش رهبر ملاك و ميزان، رأي يكايك افراد باشد انتخاب رهبري كه برنامه آن رهبري و پيشرفت است امكان پذير نيست. زيرا رهبر دلسوزي كه ميخواهد جامعه نويني بسازد ناچار است با خرافات و پندارها با روابط اجتماعي و منحط و ... مبارزه كند و جامعه را به طور تدريج و يا جهش وار بالا ببرد بر فرض شناخت هرگز به او رأي نميدهند زيرا او ميخواهد با سنتها و عادات غلط و افكار منحط مبارزه كند و افكار صحيح و منطقي و مترقي را كه هنوز مردم آن زمان بو نكردهاند جانشين آنها بسازد. به طور مسلم يك چنين رهبر روشن و واقع بين و دلسوز درميان يك چنين جمعيت در حال رشد اكثريت قاطع را به دست نميآورد. ضمنا گزينش چنين رهبري از ميان چنين جامعهاي كه صلاح و فساد خويش را تشخيص نميدهد و به محاسن و معايب زندگي واقف نيست محال است.
حال بايد ديد آيا مردم آن زمان اين نظام قبيلهاي را داشتهاند يا نه. يعني زندگي آنان طوري بود كه يك نفر اختيار دار هزارن نفر افراد تحت سرپرستي خود بود.
با بازنگري تاريخ متوجه ميشويم كه زندگي آن زمان عرب كاملا زندگي قبيلهاي بوده است و حتي پيامبر نيز براي پيشبرد اهداف اسلام از قدرت سران قبايل استفاده ميكرده است.
در سقيفه بني ساعده از مهاجرين جز ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح كس ديگري نبود وباقيمانده افراد همگي از انصار بودهاند. حال چه طور شد كه از اين همه باز هم ابوبكر انتخاب شد. چيزي كه موجب اين عمل شد رقابت ميان دو گروه بزرگ انصار يعني اوس و خزرج بود. تا جايي كه رئيس قبيله اوس رو به اوسيان كردو گفت هرگاه خزرجيان گوي خلافت را ببرند يك نوع فضيلت و برتري بر ما پيدا ميكنند هرچه زودتر برخيزيد و با نماينده مهاجر يعني ابوبكر بيعت كنيد. لذا خود او فورا و افراد قبيله او پشت سر او برخواستند و با ابوبكر بيعت كردند.
2. حال آيا جمعيتي كه رشد سياسي و اجتماعي آنان به پايه اي باشد كه با اشاره رئيس قبيله گوسفند وار دست ديگري را بفشارند و روزي هم با اشاره او بيعت خود را بشكنند صحيح است كه سرنوشت اسلام و مسلمانان و توده هاي زحمت كش و رنجبر كه در نشر و گسترش اسلام خونها داده اند به دست اين افراد سپرده شود ؟
دليل چهارم:
وضعيت عقيدتي مسلمين:
آئين اسلام در ميان ملتي پديد آمد كه به اتفاق تمام تاريخ نويسان از عقب ماندهترين ملل جهان بودند و از نظر نظام اجتماعي و اخلاقي و ساير جلوههاي تمدن انساني در محروميت كامل به سر ميبردند. از سنن مذهبي فقط همان مراسم حج كه از حضرت ابراهيم به ارث برده بودند را انجام ميدادند. و آيينهاي ديگر هم در ميان آنان راه نيافته بود، ولي در برابر آن عقائد و رسوم جاهليت كاملا در دل آنها رسوخ كرده و با روح و جان آنان آميخته شده بود. بنابراين اگر چه جهشهاي مذهبي در ميان اين امت به آساني صورت ميپذيرد ولي ادامه و نگهداري آن در ميان اين گروهها كه قلوب آنان كانوني از روحيات و اخلاقيات جاهلي است با مشكلات زيادي روبرو ميگردد.
زيرا آداب و رسوم گروهي را در ظاهر ميتوان به زودي دگرگون ساخت و از طريق تهديد و تشويق ميتوان تقاليد و مراسم موروثي ملتي را از بين برد ولي به اين زودي نميتوان انقلاب عميقي در روح و روان آنان پديد آورد و ريشههاي جاهليت را در آنان از بين برد. به طوري كه با كوچكترين جرقهاي آنان باز هم به جاهليت خود باز خواهند گشت. همان طور كه در تاريخ نمونههاي آن را ميبينيم و در قرآن هم ذكر شده است.
به طور مثال در جنگ احد پس از كشته شدن سردار اسلام به دست ليث، او به گمان اينكه مقتول پيامبر است فرياد زد اي قوم محمّد كشته شد. با انتشار اين خبر در ميان مسلمانان اكثريت آنان از جنگ فرار كرده و به كوه پناه بردند و جز تعداد اندكي ديگر كسي باقي نماند. گروهي هم براي نجات جان خود ميخواستند نزد عبدالله ابي رئيس منافقان مدينه بروند تا او براي آنان از ابوسفيان امان بگيرد. در حالي كه اگر هم رسول الله كشته ميشد آنان بايد جنگ خود را ادامه ميدادند نه اينكه دين و ايمان خود را كنار بگذارند. و اين جريان را خداوند در سوره آل عمران آيه 144 بيان كرده است آنجا كه ميفرمايد «وَمَا مُحمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ ......... » «محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم) فقط فرستاده خداست؛ و پيش از او، فرستادگان ديگرى نيز بودند؛ آيا اگر او بميرد و يا كشته شود، شما به عقب برمىگرديد؟ وهركس به عقب باز گردد، هرگز به خدا ضررى نمىزند؛ و خداوند بزودى شاكران را پاداش خواهد داد.»
3. حال آيا ميتوان يك چنين گروهي را به حال خود واگذار نمود؟ آيا تكميل اين نهضت ديني و جنبش مذهبي در ميان همين افراد به مراقبتهايي پي گير از جانب خود پيامبر و پس از درگذشت وي از جانب كسي كه راه را با آگاهي كامل تعيين كند نياز ندارد؟
محاسبات اجتماعي اجازه نميدهد كه انسان در مورد هيچ فرد علاقهمند به هدف اينگونه فكر كند كه وي با توجه به اوضاع امت و اينكه نهضت وي در خود شبه جزيره به طور كامل در دل و روح مردم رسوخ نكرده و به اصطلاح از نظر ثبات مراحل تكاملي خود را طي ننموده و از نظر تحول روحي نيم بند است، از جهان برود و براي ملت سرپرست و مراقبي كه از جهاتي بسان او باشد فكر نكند.
دليل پنجم:
وضعيت ديني مسلمانان:
دوران رسالت پيامبر از 23 سال تجاوز نكرده كه قسمت مهمياز آن مربوط به پيش از هجرت يعني دوران اقامت وي در مكه ميباشد. پيامبر 13 سال تمام عمر خويش را در راه تبليغ توحيد و دعوت مشركان مكه آن گذراند. ولي موفقيتهاي چشمگيري به دست نياورد و مجبور شد به مدينه هجرت كند. رسول الله درمدتي كه در مكه بودند در برابر مردميبودند كه هنوز در برابر بت سجده ميكردند و از آنها حاجت ميطلبيدند و مرگ را پايان زندگي ميدانستند، همچنين فرصت سخن گفتن را هم از رسول الله گرفته بودند. بنابراين ايشان مجبور شدند كه در طي 10 سالي كه در مدينه بودند احكام و اصول اسلام را بيان كنند چون مردم مكه شرايط بيان احكام اسلام را نداشتند. نيز در طي مدت ده سالي كه رسول الله در مدينه بودند 27 غزوه و 55 سريه داشتند.[2]
تازه اينگونه نبود كه عدهاي از مردم، دانشجو و عده اي نظاميباشند. افراد در لحظاتي همگي لباس رزم ميپوشيدند و به جهاد ميرفتند، در مواقع خاصي به كشاورزي و باغداري ميپرداختند، و در اوقات ديگر به تعلم وآموزش مشغول ميشدند.
همچنين وظائف مهم رسول الله منحصر به اين نبود، او گذشته بر تعليم قرآن و توضيح قسمتي از آيات، عقد و قراردادهاي سياسي نظاميو املاء صلحنامه و نامههاي تبليغي را بر عهده داشت.
يك چنين زندگي پر غوغا، مسلمانان را بر آن ميداشت كه وقت خود را به جاي آموزش معارف و احكام اسلام به دفاع از حريم اسلام و وجود پيامبر گراميصرف نمايند و هر موقع آرامش موقتي پيش ميآمد مسلمانان پروانه وار به گرد شمع وجود پيامبر جمع ميشدند تا احكام و فرايض و معارف بلند اسلام را فرا گيرند ناگهان حوادث ناگوار و گزارشهاي مهم و حساس سبب ميشد كه براي نبرد با دشمن و رفع تجاوز آماده گردند. و اگر هم در خود پيامبر آمادگي و فراغت براي تشريح و بيان احكام وجود داشت ولي در مسلمانان جز در مواقع خاصي كه آرامش موقتي سايه بر زندگي آنها ميافكندند چنين آمادگي وجود نداشت.
نكته ديگر اينكه پيامبر اسلام در ميان مردميبه نبوت رسيد كه فاقد هر نوع قانون اخلاقي و اجتماعي بودند و يكي از بي بند و بارترين ملل جهان به شمار ميرفتند، آشنا ساختن چنين ملتي به كليه قوانين و رموز اخلاقي و اجتماعي و ... در مدت كم امكان عادي نداشت، حتي اگر رسول الله گرفتاريهاي ياد شده را هم نداشتند تعليم اين همه فرائض اسلاميبراي يك چنين گروه از حدود امكان خارج بود و مسلمانان ظرفيت و استعداد فرا گرفتن همه آنها را نداشتند.
ضمنا تمامياحكام و اصول و فروع از رسول الله پرسيده نشد، و هر زمان حادثه جديدي پيش ميآمد از پيامبر سوال ميكردند، پيداست حوادثي كه در طي ده سال اقامت پيامبر در مدينه رخ ميدهد نسبت به حوادثي كه بعدها رخ خواهد داد بسيار محدود خواهد بود. و اين موضوع (عدم وجود حديث يا سنت و حكم در مورد برخي مسائل) در تاريخ به وضوح مشاهده ميشود كه به گوشهاي از آن اشاره ميشود.
الف : هنگاميكه عمر، شريح را براي اداره كرسي دادرسي كوفه تعيين كرد به او اين چنين گفت : اگر با موضوعي روبرو شدي كه حكم آن در كتاب و سنت پيامبر نيامده است يكي از دو طرف را انتخاب كن و اگر بخواهي از طريق كوشش انتخاب كني و مقدم و موخر بداري ، اين كار را انجام بده .[3]
از ابن مسعود روايت شده است كه ميگفت : اگر موضوعي را آوردند كه نه در كتاب بود و نه پيامبر درآن داوري كرده و نه از صالحان مطلبي در دست هست بايد با راي و انديشه خود بكوشد و اگر نتوانست موضوع را رها كند و خجالت نكشد.[4]
همچنين بسياري از امور بود كه در زمان خلفا حكم آن را نميدانستند و از خودشان حكم ميكردند كه در بسياري از موارد اگر اميرالمؤمنين حضور نداشتند حكم را اجرا ميكردند. مواردي مانند حكم سنگسار زني كه شش ماهه زائيده، يا حكم سنگسار زن ديوانه و زن حامله، ندانستن حكم عول و كلاله، و در برخي موارد حتي حكم برخي طلاقها، حكم كشتن شتر مرغ و .... كه اين موارد در زمان رسول الله اتفاق نيفتاده بود .[5]
ملاحظه اين امور مخصوصا با توجه به مساله تصريح قرآن به تكميل دين[6]ما را برآن ميدارد كه به طور قطع و يقين بگوييم پيامبر عالي قدر اسلام براي حفظ مصالح اسلام و تحقق پذيري هدف بعثت اين قسمت از معارف و احكام را كه روي علل ياد شده امت موفق به فرا گرفتن آنها نشدند و يا به خاطر نبودن مقتضي براي بيان آنها پيش فردي يا افرادي از مسلمانان به وديعت نهاده كه مسلمانان پس از درگذشت او در تمام اين حوادث به وي مراجعه كنند و همه نيازهاي ديني و مذهبي خود را با پيروي از افعال و گفتار او بر طرف سازند و از طريق معرفي چنين فردي كه علوم نبوي را حامل بود و به انقلاي پايداري ميبخشد دين تكميل شد. يك چنين فردي نميتواند يك فرد عادي باشد زيرا يك فرد عادي نميتواند اين همه علوم و معارف و احكام و فرائض را در مدت كم از پيامبر فرا گيرد بلكه بايد اين فرد بسان پيامبر داراي علميگسترده و در برابر هر نوع احتمالات خطا و اشتباه كه موجب سلب اعتماد مردم ميگردد مصون و بيمه باشد .
4. آيا شناسايي يك چنين فردي كه داراي علميگسترده و وسيع است و از تمام احكام الهي و قوانين آسماني كه ممكن است بشر تا روز باز پسين به آن نياز داشته باشد، آگاهي دارد جز براي خدا و پيامبر و براي كسي مقدور است؟ همچنين شناسايي معصوم از غير معصوم و اينكه چه كسي در مقابل هر نوع احتمال و اشتباه و لغزشهاي عمدي و سهوي مصون و بيمه است، جز از طريق وحي و تعيين پيامبر ممكن است؟
از اين نظر تكميل هدف بعثت گسترش صحيح آئين اسلام در ميان ملل جهان و بي نياز بودن امت از هر نوع آراء و نظريات خطاكار بشري و غير وحي الهي ايجاب ميكند كه فردي به عنوان جانشين با شرائط ياد شده تعيين گردد و هرگز امت از طريق انتخاب نميتواند به چنين فردي دست يابد.
همچنين يكي ديگر از نشانه هاي اينكه رسول الله نتوانستند تمامياحكام را در زمان خودشان بيان كنند وجود قواعدي است در نزد علماي اهل سنت كه در نزد علماي شيعه اصلا ارزش ندارد. به خاطر اينكه علماي شيعه پس از رسول الله از ائمه اي پيروي كردند كه علوم و اخلاق خود را مستقيما از رسول الله گرفته بودند و ديگر هيچ نيازي نبود كه از اين همه قواعد ساختگي پيروي كنند. قواعدي كه در زمان رسول الله به هيچ وجه استفاده نميشده است.
اين قواعدي كه اهل سنت به آن متمسك شده اند در فقه علماي اهل سنت كم نيست، به عنوان مثال :
قياس : تحصيل حكم موردي از طريق مقايسه به مورد ديگر .
مصالح مرسل : با در نظر گرفتن مصالح و مفاسد موضوع ، حكم بر طبق مصالح ، جعل و رسمي ميگردد .
سد الذرائع : جمع ذريعه چيزي كه در مقدمه كار نامشروع قرار بگيرد تحريم و ممنوع گردد .
استحسان : مجتهد، طبق يك رشته امور ظني و خوش آيند فتوي دهد .
رجوع به شريعت پيشينيان : در موردي كه حكم نصي در شريعت اسلام نباشد به احكام شرايع پيشين مستخرج از تورات و انجيل مراجعه كنيم و طبق آن براي امت رسول خاتم حكم سازيم .
اين جريانها حاكي است كه تشريع اسلاميدر زمان پيامبر گراميبه هدف نهايي خود نائل نگرديد و قسمتي از احكام يا بر اثر نبودن وقت يا فراهم نبودن شرائط ناگفته باقي ماند و چنين زمينه اي ايجاب ميكند كه شارع مقدس هدف خود را از راه ديگر تعقيب كند و وظيفه مقام رسالت را به گونه اي امتداد دهد نه اينكه پيامبري از نو مبعوث گردد و كتاب و شريعت مجددي بياورد، بلكه مقصود اين است كه فردي كه از جهاتي مانند پيامبر باشد شريعت و احكام اسلاميرا براي مردم بيان كند ، احكام الهي را در اختيار مردم بگذارد.
5. آيا چنين فردي بدون علم و سيع و عصمت ميتواند به چنين هدف بزرگي موفق گردد؟ و آيا شناسائي او براي امت مقدور است؟ يا اينكه خداوند بايد او را به امت معرفي كند؟؟؟
دليل ششم :
6. بايد توجه شود كه رسول الله درتماميغزوههاي خود جانشين تعيين ميكردند (مثلا در جنگ تبوك اميرالمؤمنين را تعيين) و در برخي جنگها (مثل موته) چند جانشين تعيين ميكردند، حال آياممكن است پيامبر هنگام رحلت جانشين تعيين نكنند و مردم را به حال خود واگذارند؟
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
[1] زيرا هيچيک از شيعيان علي همچون اباذر و عمار ياسر و غيره را در آن قرار نداد در حالي که از منسوبين بني اميه در آن شوري شش نفري ، سه نفر بودند يکي عثمان اموي، ديگر داماد عثمان يعني عبدالرحمن بن عوف ، سوم پسر عموي دامادش سعد بن ابي وقاص (که از طرف مادر هم اموي بود) که علاقهاي به علي نداشت بلکه بغض شديدي باعلي داشت و لذا حتي در دوران حکومت علي با علي بيعت نکرد و عمر گفته بود اگر شوري به دو گروه مساوي تقسيم شوند آن گروهي که عبدالرحمن داماد عثمان در آن است را انتخاب کنيد و گردن کسي را که در اقليت است بزنيد. (ظاهراً هدف اين بوده که علي در اقليت واقع شود و کشته شود)
[2] سريه جنگهايي هست كه رسول الله در آن حضور مستقيم نداشتند و نماينده اي اعزام ميداشتند .
[3] دائره المعارف فريد وجدي 3/212
[4] الامامه في التشريع الاسلامي نقل از تمهيد لتاريخ الفلسفه الاسلاميه ص 177
[5] براي اطلعات بيشتر به كتاب اجتهاد در مقابل نص علامه شرف الدين و كتاب پيشوايي از نظر اسلام آيت الله سبحاني مراجعه شود .
[6] بعدا پيرامون اين موضوع سخن به ميان خواهد آمد.