خدا سلام...
منم... کوچکترین بنده ات... اونی که خیلی گناه می کنه و آخرش سرش رو خم و می کنه و هر جا که بره باز بر می گرده پیشت...
نشد یه بار قلم و کاغذ رو بردارم و شروع کنم برای تو نوشتن و دستام نلرزن و صورتم خیس نشه...
نشد یه بار شروع کنم به تایپ کردن و دستام از روی کیبورد سر نخورن رو پاهام و مانیتور محو نشه...
نشده که بتونم برات بنویسم...
اون قدر بزرگی که توی کلماتی که به من آموخته اند نمی گنجی...
آن قدر عظیمی که در عظمت واژه اش نمی گنجی...
آن قدر دوستت دارم که در همه ی احساس ها و دوستت دارم ها و عاشقتم ها، نمی گنجد...
گاهی آن قدر بی قرارم که فقط با تو آرام می گیرم...
الله اکبر که می گویم، فرو می روم در بزرگی ات... لا اله الا الله که می گویم غرق می شوم در خدا بودنت...
با تمام خداییت لحظه ای رهایم نمی کنی...
چیزی برای گفتن ندارم... دردی ندارم که درد دل باشد... در دلم تو را دارم... جایی که تو باشی دردی نیست...
دوستت دارم به اندازه ی زیبایی آیات روشن ات...
بی صدا. . .