خدایا امشب دلم خیلی گرفته
چقدر خوبه که اینجا برای درد دل گفتن با تو بود وگرنه بغض نگفتن تا همیشه با من میماند
خدای خوبی ها دلم گرفت از بی عدالتی و بی تفاوتی ما بندگانت نسبت به حرمت یکدیگر
دلم گرفت از غربت مولای بینشانم
دلم گرفت از همیشه ادعا و ادعا و ادعا
دلم گرفت از اینکه دلم با حرفم یکی نیست
ادعا میکنم در راه تو و به سربازی مولای غریبم گام بر میدارم و در میدان عمل در راه رفاه نفس سرکش خودم بر اسب خودخواهی میتازم
دلم گرفت از غرور
از غروری که شاید خانه ی دلی را بلرزاند و ویرانش کند
از غروری که شاید چشمانی را بارانی کرد
دلم گرفت از انسان بودنم
از اینکه عاصی ام و تنها چیزی که برایم مهم نیست رضایت توست
در تصمیماتم به تنها چیزی که نمی اندیشم تویی
و براستی تو چقدر تنهایی در میان این سیل مخلوقاتت
خدایا امشب دلم لرزید
دلم باران میخواست
نبود
و تنها دلخوشی امشبم پناهی بود که تو با تمام سخاوتت و در عین نالایق بودنم به من ارزانی کردی
خدای خوبم پناهم را تا ابد از من مگیر که بدون حضورش تحمل انسانها و شاید تحمل خودم سخت است و طاقت فرسا
گفتم نمیبخشم
اما پناه من با سخاوت و عزت و بزرگی اش به یادم آورد که:
فقط خدا خدا خدا
و یادم آورد که ما به مولایمان خدمت میکنیم در لحظه لحظه زندگیمان
و یادم آورد که هرچه کدورت جز در راه خدا را بیرون بریزم و ببخشم تا بخشیده شوم
هنوز نمیدانم اینقدر بزرگ هستم که کدورت امشب را ببخشم؟ یا...؟
ای خدای دشت های شقایق کو کلید نقره ی درهای بیداری
!!!!