آن شب به مقرمان در مدرسه رفتیم و پس از اقامه نماز و سجده شکر, بچه ها دور هم نشسته و مشغول تعریف شدند:
- دیدی چطور ....؟
- من اون ور خیابون....
- تو...
بعد از شام, خسته و کوفته افتاده بودیم که یکی از بچه ها از راه رسید:
محمد دوربند (اسم محلی خرمشهر) خالیه! هیچ کس اونجا نیست. همه ول کردن اومدن. دشمن راهش رو بکشه بیاد , هیچ نیرویی نیست که جلوشونو بگیره!
بچه ها خسته بودند و من خجالت کشیدم به آنها بگویم که بروند نگهبانی بدهند. دیگر توانی برایشان نمانده بود. ناچار سوار ماشین شدیم و به آتشنشانی رفتیم. همیشه عده ای از بچه ها شهر آنجا بودند. و گاهی پیش می آمد که از آنها نیرو می گرفتیم.
به محض پیاده شدن, شهردار شهر , برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند. جریان را به آنها گفتم. گفتند نیرو نداریم. با نگرانی و التهاب به مدرسه برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم . اما ای کاش به مدرسه نرسیده بودم.
مدرسه صحرای کربلا شده بود و بچه ها در خون می غلطیدند. همان بچه هایی که آن روز , لشگر رزمی عراق را آن چنان شجاعانه از شهر بیرون کرده بودند. ستون پنجم مقر بچه ها را به دشمن گزارش داده بود و عراقی ها همان شب ساعت نه و نیم مدرسه را زیر آتش سنگین گرفته بودند. بچه ها زخمی و خون آلود در گوشه وکنار افتاده بودند.
به سختی اطراف را می دیدم. با برخورد پایم به صندلی یکی از بچه ها دچار شک شدیدی شدم. ناگهان غلام آبکار را دیدم که با بدنی مجروح پیش آمد. با گریه گفتم:
-غلام تویی؟ ... غلام دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی بهترین بچه هامون رفتن؟
چشمم به جنازه ی محمد تقی محسنی فر ( دایی عزیز من سنگین بال) افتاد. کسی که آن روز آنچنان شجاعانه جنگیده بود حالا نیمی از بدنش را می دیدم که از نیمه دیگر جدا شده بود. بی هدف در خیابان راه می رفتم. نمی دانستم به کجا می روم. در افکار و خاطرات گذشته ام غرق شده بودم که به طالقانی رسیدم. از آنجا به چهل متری رفتم.
در گوشه خیابان نشسته بودم که ناگهان به ذهنم رسید سری به بیمارستان بزنم و از حال بچه ها باخبر شوم. ماشینی با سرعت می آمد . فریاد زدم:
- ایست!
سرنشینان آن دستی تکان دادند و رد شدند.
- ایست....
ماشین توقف کرد و من با عجله به طرفش دویدم. جلوتر که رفتم , یکی از آنها را شناختم. محمد جهان آرا بود. به محض دیدن او مانند کودکی که ظلم زیادی به او شده باشد و با دیدن پدرش گریه اش بگیرد بغضم ترکید و اشکهایم جاری شد:
- محمد دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی گلهامون رفتن؟ دیدی دیگه هیچ کس را نداریم؟ دیدی یتیم شدیم؟..... محمد مرا در آغوش گرفته بود و گریه می کرد:
- ناراحت نباش ... ما خدا را داریم. تو ناراحت نباش ما امام خمینی را داریم...
برای اولین بار بود که گریه کردن جهان آرا را می دیدم.
آن روز دهم مهر بود. هنوز مصائب زیادی بود که آغوششان را به سوی ما باز کرده بودند.