سلام
نویسنده های عزیز همکاری کنید و یه تیکه از داستان هاتون رو بزارید. اگه مورد استقبال قرار گرفت بقیه اش رو هم بزارید و بعدش هم بیایید نقدش کنیم.
برای شروع خودم یه تیکه از یک داستان رو براتون میزارم.البته این برای خودم نیست برای دوستمه.چون داستان خودم تموم نشده داستان اون رو گذاشتم.بعدا داستان خودم رو میزارم.راستی تمامی داستانها در اسپانیا اتفاق می افته و راوی داستانها ربه کاست.ربه کا هم یکی از شخصیت های داستانه.
[size=large]ستاندن جانها
ساعت 23 دقیقه نیمه شب بود،قرار بود همگی ساعت یک برای استقبال از آنجلینا و دیوید که از ایتالیا می اومدن به فرودگاه برویم.هنوز هیچ تصمیمی برای لباس پوشیدن نداشتم ولی به خاطر اینکه دیر نرسم فورا یک لباس اسپرت پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم و از خونه زدم بیرون،ساعت 24:35 دقیقه بود. تا اومدم سوار ماشین بشوم ،گوشی ام زنگ خورد،جواب دادم:سلام الکس ،باشه پس منتظرم.الکس بود بهم گفت من میام دنبالت منتظر باش.الکس خیلی زود رسید.سر ساعت یک تو فرودگاه بودیم.ام گابریل و جولیا هم رسیده بودند.تازه همون موقع فهمیدم که من والکس دست خالی اومدیم.ساعت 1:15 دقیقه بود که آنجلینا از اون طرف سالن پیداش شد.فکر کردم تنهاست ولی به فاصله یک متری اون داویده رو هم دیدم.از فرودگاه که بیرون اومدیم صدای همهمه ای می اومد،ولی هرچه دقت کردم نتونستم بفهمم که چیه.به خاطر همین بی خیال شدم و از بچه ها خداحافظی کردم ورفتم.وقتی رسیدم مامان و لورنزو خواب بودن ؛من هم از فرط خستگی رفتم توی اتاقم و روی تخت ولو شدم.
صبح ساعت 6:30 دقیقه بود که مامانم بیدارم کرد خیلی خوابم می اومد ولی چاره چی بود؟به زور خودم رو از تخت بیرون کشیدم ولی هنوز خواب خواب بودم.سریع کارهام رو کردم تا توی ترافیک نمونم و زود به اداره برسم،دقیقا سر ساعت 8 اداره بودم،الکس هنوز نرسیده بود ولی کمیسر(ام گابریل)مثل همیشه ،مثل ساعت به موقع رسیده بود؛وارد شدم.سلام کرد.همون لحظه بود که الکس هم رسید،گفت:سلام کمیسر،سلام ربه کاحالت چطوره؟(همینطورکه با هم صحبت میکردیم تلفن زنگ خورد)کمیسر گوشی رو برداشت:کمیسر اسکاف هستم از بخش 10جنایی،بله کجا؟بله بله ما همین الان اونجا هستیم. همون لحظه بعد از تلفن من و الکس با هم پرسیدیم:چی شد؟
ام گابریل گفت:میریم فرودگاه باخاراس.ربه کا لپ تاپت رو بیار،تو راه براتون توضیح میدم.
بین راه الکس پرسید:فرودگاه برای چی؟
ام گابریل خیلی جدی جواب داد:یک قتل رخ داده.نیم ساعت یا 45دقیقه(درست یادم نیست)بعد به فرودگاه رسیدیم.توی محوطه ی بیرون فرودگاه پر از ماموران تشخیص هویت بود،واقعا نمیدونستم این همه مامور برای چیه؟ولی وقتی جسد رودیدم جا خوردم.جسد یک مرد بود که تمام بدنش پر بود از جای چاقو و بدتر از همه صورت اون بدبخت بود که روی اون اسید پاشیده بودند و قابل شناسایی نبود(تازه فهمیدم که چرا مامورین تشخیص هویت اونجا بودند).از صحنه قتل عکس گرفتیم،تمام صحنه قتل رو گشتیم اما دریغ از یک اثر،فقط توی جیب مقتول یک ورقه کوچک پیدا کردم که یک اسم و شماره تلفن روش نوشته شده بود.داد زدم الکس بیا،الکس اومد طرفم.شماره رو به الکس دادم و قرار شد در اولین فرصت با شماره تماس بگیریم.
جسد رو به ris انتقال دادیم.دیوید و آنجلینا دور روز روی جسد کار کردند.سه شنبه ۲۴اکتبر ساعت۸:۳۰
انجلینا وارد دفتر ام گابریل شد(من و الکس.جولیا.هم اونجا بودیم)سلامی کرد ونشست .چشمهایش
قرمز قرمز بودند.الکس پرسید:انجلینا گریه کردی یا نخوابیدی؟انجلیناجواب داد:تو هرکدوم رو که دوست داری حساب کن ولی مهم اینه که نتیجه ی تحقیقات رو آوردم.
ام گابریل مشتاقانه پرسید:خب بگو.آنجلیناجواب داد:من و دیوید طی تحقیقات دو روزه خودمون فهمیدیم
علت مرگ ضربات متعدد چاقو بوده و تعداد این ضربات ۶۶۶بار بوده است.روی صورت جسد اسید سیتریک ریخته شده که یک اسید خیلی قویه.
زیر ناخن های جسد هم الیاف نخی آبی رنگی وجود داشت که نشون می ده به طور متعدد به لباس قاتل چنگ زده شده و همین ..امیدوارم به دردتون خورده باشه..ام گابریل گفت واقعا ممنونم.
همین موقع بود که الکس ازاتاق بیرون رفت تا برای آنجلینا قهوه بیاره.جولیا گفت:یک جسد ..با صورت متلاشی شده و یک بدن که ۶۶۶بار چاقو خورده....عجیبه....
انجلینا سرش رو روی شونه جولیا گذاشت..
هم زمان با این حرکت گوشی موبایل آنجلینا زنگ خورد::الو !!دیوید تویی؟چی شده؟؟......مرسی که
خبرم کردی.
[/size]